پارت ۱۳۱ ☆
پارت ۱۳۱ ☆
جاذبه ی چشمات ♡.......از زبون پرهام ........
که رادین زنگ زد به خاله ش که دکتر بود و خالش ۱۰ دیقه بعد اومد
رادین :سلام خاله خوبی ؟
خاله رادین :سلام عزیزم چی شده گفتی خودمو زود برسونم
رادین بهش گفت که شروع کرد خون بالا آوردن و اینا که چند تا قرص و یه سرم نوشت برا رها و رو به بیتا نبضش رو گرفت و تبش رو چک کرد و برا اونم یه چیزی تو کاغذ نوشت و با رادین رفتن بگیرن
رفتم سمت در و وسایل غذا رو برداشتم و گذاشتم رو میز
اومدم نشستم که شایان زنگ زد
رد کردم
دوباره زنگ زد
بازم رد کردم
شاهین و شروینم زنگ زدن
که یه اس از شایان اومد :چرا رد تماس میدی جواب بده کارت دارم
جوابشو دادم :شایان اعصاب ندارم بزار برا فردا
و گوشیمو سایلنت کردم و گذاشتم کنار که..............
از زبون رادین ...............
رفتیم طرف خونه ی بیتا که در باز بود وقتی رفتیم داخل سینا داشت رها رو خفه میکرد که رفتم و یقشو گرفتم
که رها با گریه گفت که ولش کنم بیخیال سینا شد و رفتم سراغ رها
رادین :گریه نکن عزیزم
رها شروع کرد سرفه کردن حرف میزد ولی واضح نبود که شروع کرد خون بالا آوردن که تو بغلم ازحال رفت
گذاشتمش رو مبل و سری به خاله آرزو که دکتر بود زنگ زدم و زود خودشو رسوند
آرزو :سلام چی شده
بهش گفتم که نمیدونم و خون بالا آورد و اینا
برا رها و بیتا دارو نوشت و باهاش رفتم تا سری دارو هارو بگیرم
سوار ماشین شدیم داشتم میروندم طرف داروخونه
و تو فکر که کاری کنم که سینا دیگه جرعت نزدیک شدن به رها رو نداشته باشه که آرزو فرمون رو کشید
آرزو :هی رادین حواست کجاست نزدیک بود تصادف کنیا
من:ببخشید
رسیدم دم داروخونه
رفت و زود داروهارو گرفت و برگشت تو فکر بودم که زد به شیشه
آرزو:پیاده شو خودم رانندگی میکنم
من :نه خودم میرونم
که خالم طوری نگام کرد که چاره ای جز قبول کردن نداشتم
پیاده شدم رفتم رو صندلی شاگرد نشستم و خاله آرزو پشت فرمون
آرزو :زیاد نقشه نکش فایده نداره
من:نقشه چی
آرزو :من اگه تو رو نشناسم آرزو نیستم
من :نه داشتم به ......
که یهو گوشیم زنگ خورد شایان بود
من :بله
شایان:کجایید بیاید اینجا کارتون دارم
من:شایان وقتش نیست بزار واسه فردا
و گوشیو قطع کردم
آرزو :داشتی به چی فکر میکردی ؟
من:هیچی
رسیدیم رفتم بالا که خاله آرزو سرم رو وصل کرد و برا بیتا هم سرم وصل کرد و چند تا چیز بهم گفت تا بهشون بگم و رفت
پرهام با یه لیوان شربت اومد طرفم
پرهام :بیا بخور تا توهم نیوفتادی
من :نمیخوام
پرهام با یه اخم نگام کرد :بخور مگرنه
من :مگرنه چی ها
پرهام :رادین بخور همینطوری اعصاب ندارم یچی بهت میگم ناراحت میشی
با اخم حرفاش چاره دیگه ای نداشتم چون میدونستم زیادی عصبیه خوردم
پرهام شروع کرد خونه رو متر کردن
من :بگیر بشین
انگار نه انگار
رها...
جاذبه ی چشمات ♡.......از زبون پرهام ........
که رادین زنگ زد به خاله ش که دکتر بود و خالش ۱۰ دیقه بعد اومد
رادین :سلام خاله خوبی ؟
خاله رادین :سلام عزیزم چی شده گفتی خودمو زود برسونم
رادین بهش گفت که شروع کرد خون بالا آوردن و اینا که چند تا قرص و یه سرم نوشت برا رها و رو به بیتا نبضش رو گرفت و تبش رو چک کرد و برا اونم یه چیزی تو کاغذ نوشت و با رادین رفتن بگیرن
رفتم سمت در و وسایل غذا رو برداشتم و گذاشتم رو میز
اومدم نشستم که شایان زنگ زد
رد کردم
دوباره زنگ زد
بازم رد کردم
شاهین و شروینم زنگ زدن
که یه اس از شایان اومد :چرا رد تماس میدی جواب بده کارت دارم
جوابشو دادم :شایان اعصاب ندارم بزار برا فردا
و گوشیمو سایلنت کردم و گذاشتم کنار که..............
از زبون رادین ...............
رفتیم طرف خونه ی بیتا که در باز بود وقتی رفتیم داخل سینا داشت رها رو خفه میکرد که رفتم و یقشو گرفتم
که رها با گریه گفت که ولش کنم بیخیال سینا شد و رفتم سراغ رها
رادین :گریه نکن عزیزم
رها شروع کرد سرفه کردن حرف میزد ولی واضح نبود که شروع کرد خون بالا آوردن که تو بغلم ازحال رفت
گذاشتمش رو مبل و سری به خاله آرزو که دکتر بود زنگ زدم و زود خودشو رسوند
آرزو :سلام چی شده
بهش گفتم که نمیدونم و خون بالا آورد و اینا
برا رها و بیتا دارو نوشت و باهاش رفتم تا سری دارو هارو بگیرم
سوار ماشین شدیم داشتم میروندم طرف داروخونه
و تو فکر که کاری کنم که سینا دیگه جرعت نزدیک شدن به رها رو نداشته باشه که آرزو فرمون رو کشید
آرزو :هی رادین حواست کجاست نزدیک بود تصادف کنیا
من:ببخشید
رسیدم دم داروخونه
رفت و زود داروهارو گرفت و برگشت تو فکر بودم که زد به شیشه
آرزو:پیاده شو خودم رانندگی میکنم
من :نه خودم میرونم
که خالم طوری نگام کرد که چاره ای جز قبول کردن نداشتم
پیاده شدم رفتم رو صندلی شاگرد نشستم و خاله آرزو پشت فرمون
آرزو :زیاد نقشه نکش فایده نداره
من:نقشه چی
آرزو :من اگه تو رو نشناسم آرزو نیستم
من :نه داشتم به ......
که یهو گوشیم زنگ خورد شایان بود
من :بله
شایان:کجایید بیاید اینجا کارتون دارم
من:شایان وقتش نیست بزار واسه فردا
و گوشیو قطع کردم
آرزو :داشتی به چی فکر میکردی ؟
من:هیچی
رسیدیم رفتم بالا که خاله آرزو سرم رو وصل کرد و برا بیتا هم سرم وصل کرد و چند تا چیز بهم گفت تا بهشون بگم و رفت
پرهام با یه لیوان شربت اومد طرفم
پرهام :بیا بخور تا توهم نیوفتادی
من :نمیخوام
پرهام با یه اخم نگام کرد :بخور مگرنه
من :مگرنه چی ها
پرهام :رادین بخور همینطوری اعصاب ندارم یچی بهت میگم ناراحت میشی
با اخم حرفاش چاره دیگه ای نداشتم چون میدونستم زیادی عصبیه خوردم
پرهام شروع کرد خونه رو متر کردن
من :بگیر بشین
انگار نه انگار
رها...
۸.۶k
۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.