همسر اجباری ۲۳۵
#همسر_اجباری #۲۳۵
آره درسته این خیابونیه که آپارتمان خودم اینجاست.
یهویی انگار چیزی یادم افتاده چشمم رفت سمت چپ خیابون لعنتی این همون پارکی بود که آنا اسمشو گذاشته
بود تنهایی دونفره.
... سرمو به پشتی تکیه دادم هیچکی تو پارک نبود.هیچ کس. چراغا روشن بودن و دقیقا باالی اون نیمکتی که ما
نشسته بودیم هم روشن بود.
خیره شدم به نیمکت و تمام خاطره ی اون شب مو به مو از جلو ی چشمم عین فیلم گذر میکرد.
گرمی چیزی رو روی گونم حس کردم. آره دوستای جدیدم بودن.اشکامو میگم تازه وارد بودن اما بد جوری به دلم
نشسته بودن و ارومم میکردن
چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی
سرمو از رو فرمون برداشتمو رفتم سمت خونه ...
باید فردا برم خونه خودم اونجا منو بیشتر یاد آنی میندازه.
...
با تکونایی که به بازوم میخورد چشامو باز کردم.
احسان بود
سالم آریاپاشو توچقد تنبل شدی پاشو شرکت کلی کار داریم.
-احسان من نمیام کار دارم .
-اونوقت میشه بپرسم کارت چیه؟که از اون شرکت مهم تره که بی صاحابش گذاشتی؟
-میخوام برم دنبال آنا.
-چیییییی!گشتم نبود نگرد نیست آنا آب شده و رفته تو زمین.
پاشدم و سر جام نشستم.
-احسان مگه تو کجارو گشتی اینقدر مطمئن میگی نیست.
-من همینطوری ننشستم که توبیای.بیشتر از تو نگران بودم اما فکر کنم رفته کرمانشاه.پیش خونوادش. خونه
خواهرش که نبود.خونه دوستش زهرا نبود .دانشگاه نبود ...خونه تو ام نبود.
دلم گرفت راست میگفت آنا جایی جز اینجاها نداشت.مطمئنم کرمانشاهم نرفته .
-پاشو دیگه دیر شد من پایین منتظرتم.
به اجبار پا شدمو رفتم دستشویی .
و اماده شدم یه پیرهن مشکی کت شلوار مشکی کراوات آبی.
از شبی که فهمیدم آنا داره ازم دور میشه)شب آخری که کره بودیم( فقط پیرهن مشکی تنم میکردم.
دیشب بعداز اومدنم ساعت چهار خوابیدم.
چشمام پف کرده بود واسه همین عینکم زدم.کیفمو برداشتم ورفتم پایین
همه داشتن صبحونه میخوردن.
احسانم کنارشون بود.
خیلی سرد گفتم سالم صبح بخیر.احسان پاشو بریم.
مامان:پسرم بیا صبحونه.
آذین:مامان عزیز من این گل پسر تو کی صبحونه خورده که حاالبار دومش باشه؟
سرمو برگردوندم چیزی بگم به آذین که لیوان آب پرتغال دستشو دیدم.
آنا همیشه بهم آب پرتغال و حتما میداد.
یاد اون روزی افتادم که عجله داشتمو میخواستم برم شرکت عصبی بودم و آنا لیوان آب پرتغالو گرفته بود دستش و
جرات نداشت بگه بخور.
خدایا کمکم کن آنارو پیدا کنم.
سوار که شدم احسان هم پشت سرم سوار شد.
چیزی نگفتم فقط سکوت بود تو ماشین.
گوشی احسان زنگ خورد به طرز مشکوکی تماسو رد کرد .هه حتما داداش کوچیکه عاشق شده.و نمیخواد ما بدونیم
چیزی نگفتم بزار هروقت راحت بود میگه.
آره درسته این خیابونیه که آپارتمان خودم اینجاست.
یهویی انگار چیزی یادم افتاده چشمم رفت سمت چپ خیابون لعنتی این همون پارکی بود که آنا اسمشو گذاشته
بود تنهایی دونفره.
... سرمو به پشتی تکیه دادم هیچکی تو پارک نبود.هیچ کس. چراغا روشن بودن و دقیقا باالی اون نیمکتی که ما
نشسته بودیم هم روشن بود.
خیره شدم به نیمکت و تمام خاطره ی اون شب مو به مو از جلو ی چشمم عین فیلم گذر میکرد.
گرمی چیزی رو روی گونم حس کردم. آره دوستای جدیدم بودن.اشکامو میگم تازه وارد بودن اما بد جوری به دلم
نشسته بودن و ارومم میکردن
چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی
سرمو از رو فرمون برداشتمو رفتم سمت خونه ...
باید فردا برم خونه خودم اونجا منو بیشتر یاد آنی میندازه.
...
با تکونایی که به بازوم میخورد چشامو باز کردم.
احسان بود
سالم آریاپاشو توچقد تنبل شدی پاشو شرکت کلی کار داریم.
-احسان من نمیام کار دارم .
-اونوقت میشه بپرسم کارت چیه؟که از اون شرکت مهم تره که بی صاحابش گذاشتی؟
-میخوام برم دنبال آنا.
-چیییییی!گشتم نبود نگرد نیست آنا آب شده و رفته تو زمین.
پاشدم و سر جام نشستم.
-احسان مگه تو کجارو گشتی اینقدر مطمئن میگی نیست.
-من همینطوری ننشستم که توبیای.بیشتر از تو نگران بودم اما فکر کنم رفته کرمانشاه.پیش خونوادش. خونه
خواهرش که نبود.خونه دوستش زهرا نبود .دانشگاه نبود ...خونه تو ام نبود.
دلم گرفت راست میگفت آنا جایی جز اینجاها نداشت.مطمئنم کرمانشاهم نرفته .
-پاشو دیگه دیر شد من پایین منتظرتم.
به اجبار پا شدمو رفتم دستشویی .
و اماده شدم یه پیرهن مشکی کت شلوار مشکی کراوات آبی.
از شبی که فهمیدم آنا داره ازم دور میشه)شب آخری که کره بودیم( فقط پیرهن مشکی تنم میکردم.
دیشب بعداز اومدنم ساعت چهار خوابیدم.
چشمام پف کرده بود واسه همین عینکم زدم.کیفمو برداشتم ورفتم پایین
همه داشتن صبحونه میخوردن.
احسانم کنارشون بود.
خیلی سرد گفتم سالم صبح بخیر.احسان پاشو بریم.
مامان:پسرم بیا صبحونه.
آذین:مامان عزیز من این گل پسر تو کی صبحونه خورده که حاالبار دومش باشه؟
سرمو برگردوندم چیزی بگم به آذین که لیوان آب پرتغال دستشو دیدم.
آنا همیشه بهم آب پرتغال و حتما میداد.
یاد اون روزی افتادم که عجله داشتمو میخواستم برم شرکت عصبی بودم و آنا لیوان آب پرتغالو گرفته بود دستش و
جرات نداشت بگه بخور.
خدایا کمکم کن آنارو پیدا کنم.
سوار که شدم احسان هم پشت سرم سوار شد.
چیزی نگفتم فقط سکوت بود تو ماشین.
گوشی احسان زنگ خورد به طرز مشکوکی تماسو رد کرد .هه حتما داداش کوچیکه عاشق شده.و نمیخواد ما بدونیم
چیزی نگفتم بزار هروقت راحت بود میگه.
۸.۹k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.