همس اجباری ۲۳۴
#همس _اجباری #۲۳۴
آذین تنها خواهرم بود واقعا دوستش داشتم دستامو گذاشتم دوطرف صورتشو با انگشت شصت اشکاشو پاک کردم
دیگه میخواستم بی دریغ به کسایی که دوستشون دارم عشق ابراز بدم دیگه میخواستم هرچی تو دلمه رو واسه
عزیزام ابراز بدم دیگه از غرور نمیخواستم سراغی بگیرم گفتم.
-داداش قربونت بره چی شده.؟
آذین اول یکم تعجب کرد از جمله ای که به زبون اوردم. امابعد نگاهشو باال اوردو زل زد تو چشام. تو چشاش اشک
حلقه زده بودگفت.
داداشی آنا خیلی دلش غصه داشت. خیلی چرا باهاش اینطوری کردی. آنا جسمش با ما بود اما روحش تورو
میخواست . دلم واسش تنگ شده تورو خدا داداشی
تو چرا دوسش نداشتی از آنا بهتر مگه بود آنا یه فرشته بود پرکشید و ازخونه مون رفت.
حرفای آذین دلمو بدترو بدتر چنگ زد.
آذین آجی.
قطره اشکی از چشمم چکید مطمئنم آذین از این آریایی که داره میبینه خیلی تعجب کرده.
-جانم.
میشه از آنا واسم بگی. دلم خیلی واسش تنگ شده من اشتباه کردم .حاال...آنی رو کجا پیدا کنم ...تا دلمو آروم کنه
...میشه ازآنا واسم حرف بزنی...
و بعد خم شدمو سرمو گذاشتم روی پاش.
دیگه تحمل نداشتم از خودم بدم میومد.
...
با حرفای آذین یکم آروم شدم از خاطره هاش با آنا میگفت.
بعد تموم شدن حرفاش پاشدم برم بیرون هنوز از اتاق خارج نشده بودم .که.
-داداش یه لحظه وایسا.
بهم رسید و طرحی رو که از آنا زده بود بهم دادو گفت.
اگه دوست داری این واسه تو باشه.
منم
لبخندی به تنها دختری که بعد آنا دوستش داشتم زدمو لپشو بوسیدم .
-ممنون جون داداش. خیلی دوسش دارم .
رفتم تواتاقمو نصبش کردم رو دیوار اتاقم.
دراز کشیدم رو تختم و به عکس خیره شدم .
لعنت به هرکی تورو ازم گرفت ازش متنفرم... از شین ..از هانگ...کره....از.پاریس....از خودم...ازغرورم....از خود
خواهیم....
هر کاری کردم خوابم نبرد هیچ جوره خواب به چشمم نمیومد
یه گرمکن و شلوار مشکی با خطای سفید پوشیدم و سویچ ماشینو برداشتم رفتم پایین همه جا تاریک بود همه
خواب بودن...
....
از خونه رفتم بیرون. عین دیوونه ها این خیابون به اون خیابون. داشتم دنبال کی میگشتم با این دقت.
یه لحظه یه خیابون واسم آشنا اومد.
آذین تنها خواهرم بود واقعا دوستش داشتم دستامو گذاشتم دوطرف صورتشو با انگشت شصت اشکاشو پاک کردم
دیگه میخواستم بی دریغ به کسایی که دوستشون دارم عشق ابراز بدم دیگه میخواستم هرچی تو دلمه رو واسه
عزیزام ابراز بدم دیگه از غرور نمیخواستم سراغی بگیرم گفتم.
-داداش قربونت بره چی شده.؟
آذین اول یکم تعجب کرد از جمله ای که به زبون اوردم. امابعد نگاهشو باال اوردو زل زد تو چشام. تو چشاش اشک
حلقه زده بودگفت.
داداشی آنا خیلی دلش غصه داشت. خیلی چرا باهاش اینطوری کردی. آنا جسمش با ما بود اما روحش تورو
میخواست . دلم واسش تنگ شده تورو خدا داداشی
تو چرا دوسش نداشتی از آنا بهتر مگه بود آنا یه فرشته بود پرکشید و ازخونه مون رفت.
حرفای آذین دلمو بدترو بدتر چنگ زد.
آذین آجی.
قطره اشکی از چشمم چکید مطمئنم آذین از این آریایی که داره میبینه خیلی تعجب کرده.
-جانم.
میشه از آنا واسم بگی. دلم خیلی واسش تنگ شده من اشتباه کردم .حاال...آنی رو کجا پیدا کنم ...تا دلمو آروم کنه
...میشه ازآنا واسم حرف بزنی...
و بعد خم شدمو سرمو گذاشتم روی پاش.
دیگه تحمل نداشتم از خودم بدم میومد.
...
با حرفای آذین یکم آروم شدم از خاطره هاش با آنا میگفت.
بعد تموم شدن حرفاش پاشدم برم بیرون هنوز از اتاق خارج نشده بودم .که.
-داداش یه لحظه وایسا.
بهم رسید و طرحی رو که از آنا زده بود بهم دادو گفت.
اگه دوست داری این واسه تو باشه.
منم
لبخندی به تنها دختری که بعد آنا دوستش داشتم زدمو لپشو بوسیدم .
-ممنون جون داداش. خیلی دوسش دارم .
رفتم تواتاقمو نصبش کردم رو دیوار اتاقم.
دراز کشیدم رو تختم و به عکس خیره شدم .
لعنت به هرکی تورو ازم گرفت ازش متنفرم... از شین ..از هانگ...کره....از.پاریس....از خودم...ازغرورم....از خود
خواهیم....
هر کاری کردم خوابم نبرد هیچ جوره خواب به چشمم نمیومد
یه گرمکن و شلوار مشکی با خطای سفید پوشیدم و سویچ ماشینو برداشتم رفتم پایین همه جا تاریک بود همه
خواب بودن...
....
از خونه رفتم بیرون. عین دیوونه ها این خیابون به اون خیابون. داشتم دنبال کی میگشتم با این دقت.
یه لحظه یه خیابون واسم آشنا اومد.
۶.۵k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.