پارت یازدهم
#پارت یازدهم
رُز:
امیر حسین : فکر می کردم حداقل حاضر باشید حرفامو بشنوید ولی رک وسریع میگید نه
- چون درسم برام مهمه
امیر حسین : مگه هر کی ازدواج می کنه درسم کنار می زاره؟!
- نه ولی...
امیر حسین : ولی چی
- اگه بعد بزنید زیر حرفتون چی ؟!
امیر حسین : یعنی فکر می کنید با ازدواج حق اینکه درس بخونید ازتون می گیرم
- اره نه شما پدرتون
امیر حسین: چرااین فکرو می کنید ؟!
- چون پدرتون سخت گیره
امیر حسین : اینجوری نیست
که شما فکر می کنید انقدر اومول وبی فرهنگ به نظر می رسیم
- منظورم این نبود
امیر حسین نگاهی بهم انداخت وگفت : مرخص میشیم
رفت طرف در ورفت بیرون چند دقیقه بعد حاجی وحاجیه خانمم رفتن بابا یه اخمی کرده بود آدم وحشت می کرد مامان با ناراحتی گفت : چیکار کردی رُز پسره گذاشت رفت
بابا:مشکلت چی بود ؟!چی گفتی
- من که گفتم قصد ازدواج ندارم ودرسم...
بابا : تا وقتی ازدواج نکردی اجازه نمیدم درسم بخونی اینم جواب من مگه آبروم رو از سر راه آوردم اینجوری باهاش بازی می کنی .
- بابا تو....
بابا: ساکت نمی خوام چیزی بشنوم
بابا رفت داخل ومامان دلخور گفت : فکر می کنی کسی مثله امیر حسین پیدا میشه ؟نه دخترم به بخت خودت لگد می زنی هنوزم دیر نشده تا فردا فکرهات رو بکن چون باید کلا قید درست رو بزنی بابات رو که می شناسی حرفی بزنه بهش عمل می کنه
- مامان چرا حرف های من براتون ارزش نداره مگه چه فرقی بین این پسره با خواستگارهای قبلیمه ؟!
مامان : چون پسر حاج احمدی چون پسره خودش تو رو پیشنهاد داده ودوست داره مادرش می گفت از اون شب عروسی که تو رو دیده گفته بیان خواستگاری تو.چه حالا چه چند سال دیگه آخرش چی نمی خوای ازدواج کنی .بعدشم اونم حتما اجازه میده درس بخونی نخونیم مهم نیست
- مامان
مامان : تصمیم با خودته
- چرادانقدر غیر منطقی شدید انقدر اون پسره براتون مهمه ؟!
مامان : اره مهمه ما به حاجی مدیونیم چه بهتر که باهم فامیلم بشیم از این حرف ها گذشته امیر حسین پسریه که خیلی آرزو دارن نگاشون کنه حالا خودش پیشنهاد داده وقصدش ازدواجه فکرهات رو بکن
رُز:
امیر حسین : فکر می کردم حداقل حاضر باشید حرفامو بشنوید ولی رک وسریع میگید نه
- چون درسم برام مهمه
امیر حسین : مگه هر کی ازدواج می کنه درسم کنار می زاره؟!
- نه ولی...
امیر حسین : ولی چی
- اگه بعد بزنید زیر حرفتون چی ؟!
امیر حسین : یعنی فکر می کنید با ازدواج حق اینکه درس بخونید ازتون می گیرم
- اره نه شما پدرتون
امیر حسین: چرااین فکرو می کنید ؟!
- چون پدرتون سخت گیره
امیر حسین : اینجوری نیست
که شما فکر می کنید انقدر اومول وبی فرهنگ به نظر می رسیم
- منظورم این نبود
امیر حسین نگاهی بهم انداخت وگفت : مرخص میشیم
رفت طرف در ورفت بیرون چند دقیقه بعد حاجی وحاجیه خانمم رفتن بابا یه اخمی کرده بود آدم وحشت می کرد مامان با ناراحتی گفت : چیکار کردی رُز پسره گذاشت رفت
بابا:مشکلت چی بود ؟!چی گفتی
- من که گفتم قصد ازدواج ندارم ودرسم...
بابا : تا وقتی ازدواج نکردی اجازه نمیدم درسم بخونی اینم جواب من مگه آبروم رو از سر راه آوردم اینجوری باهاش بازی می کنی .
- بابا تو....
بابا: ساکت نمی خوام چیزی بشنوم
بابا رفت داخل ومامان دلخور گفت : فکر می کنی کسی مثله امیر حسین پیدا میشه ؟نه دخترم به بخت خودت لگد می زنی هنوزم دیر نشده تا فردا فکرهات رو بکن چون باید کلا قید درست رو بزنی بابات رو که می شناسی حرفی بزنه بهش عمل می کنه
- مامان چرا حرف های من براتون ارزش نداره مگه چه فرقی بین این پسره با خواستگارهای قبلیمه ؟!
مامان : چون پسر حاج احمدی چون پسره خودش تو رو پیشنهاد داده ودوست داره مادرش می گفت از اون شب عروسی که تو رو دیده گفته بیان خواستگاری تو.چه حالا چه چند سال دیگه آخرش چی نمی خوای ازدواج کنی .بعدشم اونم حتما اجازه میده درس بخونی نخونیم مهم نیست
- مامان
مامان : تصمیم با خودته
- چرادانقدر غیر منطقی شدید انقدر اون پسره براتون مهمه ؟!
مامان : اره مهمه ما به حاجی مدیونیم چه بهتر که باهم فامیلم بشیم از این حرف ها گذشته امیر حسین پسریه که خیلی آرزو دارن نگاشون کنه حالا خودش پیشنهاد داده وقصدش ازدواجه فکرهات رو بکن
۵.۹k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.