اشک حسرت پارت.۱۳۸
#اشک حسرت #پارت.۱۳۸
سعید :
آسمان...آسمان ...
جوابمو نمی داد
- تو رو خدا جواب بده آسمان
- خداحافظ سعید
- یه لحظه آسمان تو رو خدا
- نمی تونم ...نمی تونم حرف بزنم
- آسمان قسمت میدم ..مرگ سعید مرگ من اگه یه تار مو از سرت کم بشه ... خواهش می کنم
- قسم نده سعید...
از اتاق من برو بیرون
جیغ زد وگوشی از طرف اون قطع شد
شماره ای هدیه رو گرفتم جواب نمی داد شماره ای امید رو گرفتم جواب داد
- الو امید
امید : سعید...
- امید یه کاری بکن آسمان ...آسمان زنگ زده بهم امید می خواد خودشو بکشه داشت باهام حرف می زد ...
امید : چی میگی سعید ...
- تو رو خدا امید یه کاری کن یه زنگی بزن
امید : خیلی خوب
تما از طرف اون قطع شد تو دلم خدا خدا می کردم اتفاقی نیفته دستام می لرزید
خدایاجون منو بگیر ولی بلایی سر آسمان نیاد گونه هام خیس اشک شده بود تو دلم دعا می کردم گوشیم زنگ خورد هدیه بود جواب دادم
- چی شد هدیه ؟
هدیه : چیزی نشد داداش آسمان خوبه گفت نگران نباشی...ولی دیگه این کارو نکن داداش اون دیگه متاهل
- اون داشت از من خداحافظی می کرد
هدیه : برعکس شد داداش آیدین می خواست خودشو بکشه ...
- باشه هدیه ممنون
تماس رو قطع کردم وگوشیمو گذاشتم تو جیبم وراهی خونه شدم آیدین حق داشت اونم آسمان رو دوست داشت زنش بود وبابای بچه اش اخرش که چی آسمان که سهم من نبود بود ؟
رفتم خونه بی حوصله رفتم تو اتاقم پانیذ رو تخت خواب بود نفسمو فوت کردم لباسمو عوض کردم ورفتم بیرون سرم خیلی درد می کرد
- خوبی سعید
برگشتم وحمید رو نگاه کردم در یخچال رو باز کردم وقرصی از بسته جدا کردم
- بیا از اینا بخور حالتو بهتر می کنه
بدون اینکه بپرسم چیه قرص رو ازش گرفتم وبا یه لیوان آب خوردم
حمید : سعید حالت اونجا خیلی بد شده بود همه متوجه شدن
- برای داشتنش هیچ کاری نکردم حمید خیلی احمق بودم گذاشتم آیدین ازمن بگیرش ...
حمید : آیدین قبل از تو اونو دوست داشت درسته خودش به من گفته ..از من می خواست باهات حرف بزنم ...گفت از زندگیش بری
- کجا برم ؟
حمید : با پانیذ ازدواج کردی اینجا نمون شاید ...
- چی میگی حمید ...
زدم رو شونه اش ورفتم اتاق لبه ای تخت نشستم وپانیذ رو نگاه کردم اون کجای زندگیم بود چطور اومد تو زندگیم وحالا کجا بود دستم رو موهای عسلی اش بود خم شدم پیشونیشو بوسیدم چشاشو نیمه باز کردوبا دیدنم گفت : اومدی سعید
- بیدارت کردم
لبخندی زدوگفت : مهم نیست
پانیذ : سعید می شنوی چی میگم
بهش نگاه کردم گفت : میگم تا حالا کجا بودی چرا انقدر گرمی..سعید.
- جایی نبودم قدم می زدم ..این چیه پوشیدی پانیذ
پانیذ لبشو گزید وسرشو پایین انداخت
چقدر گرمم شده بود پیرهنمو درآوردم ودراز کشیدم چراغم خاموش کردم دست پانیذ رو سینم نشست برگشتم طرفش وبغلش کردم تو بغلم گم شده بود ...
سعید :
آسمان...آسمان ...
جوابمو نمی داد
- تو رو خدا جواب بده آسمان
- خداحافظ سعید
- یه لحظه آسمان تو رو خدا
- نمی تونم ...نمی تونم حرف بزنم
- آسمان قسمت میدم ..مرگ سعید مرگ من اگه یه تار مو از سرت کم بشه ... خواهش می کنم
- قسم نده سعید...
از اتاق من برو بیرون
جیغ زد وگوشی از طرف اون قطع شد
شماره ای هدیه رو گرفتم جواب نمی داد شماره ای امید رو گرفتم جواب داد
- الو امید
امید : سعید...
- امید یه کاری بکن آسمان ...آسمان زنگ زده بهم امید می خواد خودشو بکشه داشت باهام حرف می زد ...
امید : چی میگی سعید ...
- تو رو خدا امید یه کاری کن یه زنگی بزن
امید : خیلی خوب
تما از طرف اون قطع شد تو دلم خدا خدا می کردم اتفاقی نیفته دستام می لرزید
خدایاجون منو بگیر ولی بلایی سر آسمان نیاد گونه هام خیس اشک شده بود تو دلم دعا می کردم گوشیم زنگ خورد هدیه بود جواب دادم
- چی شد هدیه ؟
هدیه : چیزی نشد داداش آسمان خوبه گفت نگران نباشی...ولی دیگه این کارو نکن داداش اون دیگه متاهل
- اون داشت از من خداحافظی می کرد
هدیه : برعکس شد داداش آیدین می خواست خودشو بکشه ...
- باشه هدیه ممنون
تماس رو قطع کردم وگوشیمو گذاشتم تو جیبم وراهی خونه شدم آیدین حق داشت اونم آسمان رو دوست داشت زنش بود وبابای بچه اش اخرش که چی آسمان که سهم من نبود بود ؟
رفتم خونه بی حوصله رفتم تو اتاقم پانیذ رو تخت خواب بود نفسمو فوت کردم لباسمو عوض کردم ورفتم بیرون سرم خیلی درد می کرد
- خوبی سعید
برگشتم وحمید رو نگاه کردم در یخچال رو باز کردم وقرصی از بسته جدا کردم
- بیا از اینا بخور حالتو بهتر می کنه
بدون اینکه بپرسم چیه قرص رو ازش گرفتم وبا یه لیوان آب خوردم
حمید : سعید حالت اونجا خیلی بد شده بود همه متوجه شدن
- برای داشتنش هیچ کاری نکردم حمید خیلی احمق بودم گذاشتم آیدین ازمن بگیرش ...
حمید : آیدین قبل از تو اونو دوست داشت درسته خودش به من گفته ..از من می خواست باهات حرف بزنم ...گفت از زندگیش بری
- کجا برم ؟
حمید : با پانیذ ازدواج کردی اینجا نمون شاید ...
- چی میگی حمید ...
زدم رو شونه اش ورفتم اتاق لبه ای تخت نشستم وپانیذ رو نگاه کردم اون کجای زندگیم بود چطور اومد تو زندگیم وحالا کجا بود دستم رو موهای عسلی اش بود خم شدم پیشونیشو بوسیدم چشاشو نیمه باز کردوبا دیدنم گفت : اومدی سعید
- بیدارت کردم
لبخندی زدوگفت : مهم نیست
پانیذ : سعید می شنوی چی میگم
بهش نگاه کردم گفت : میگم تا حالا کجا بودی چرا انقدر گرمی..سعید.
- جایی نبودم قدم می زدم ..این چیه پوشیدی پانیذ
پانیذ لبشو گزید وسرشو پایین انداخت
چقدر گرمم شده بود پیرهنمو درآوردم ودراز کشیدم چراغم خاموش کردم دست پانیذ رو سینم نشست برگشتم طرفش وبغلش کردم تو بغلم گم شده بود ...
۲۶.۲k
۰۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.