پارت ۱۷۲ جاذبه ی چشمات ❤
پارت ۱۷۲ جاذبه ی چشمات ❤
که بلندش کردم و بردمش تو اتاق و رو تخت ساکت نشست
سرفه ای کردم که:شرمنده قصد فضولی نداشتم ولی چیزی شده ؟
پریا :دشمنتون شرمنده
که لبخندی بهش زدم و اونم با لبخند. جوابمو داد
-اشتباه نکنم دردمون یکیه
+از کجا میدونی ؟
-معلومه چون دوس پسرت به تو خیانت کرده و دوس دخترم به من
+اهوم یکیه
که قطره اشکی از گونش سرازیر شد
اشکشو پاک کردم
نمی دونم چرا ولی حس میکردم میخواست ی چیزی بگه ولی نمیگفت
دوباره سرشو انداخت پایین و اشک ریخت
رو به روش نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونشو سرشو بالا دادم
که خیره شدم تو چشمای سیاه و تیله ایش
که این دفعه نوبت من بود سرمو بندازم پایین چون اون چشاش منو یاد مامانم مینداخت و نمیخواستم چشای اشکیمو ببینه
+عرفان
-جانم
که لبخندی رو صورتش نشست :نمیخوای تعریف کنی چیشد
آدمی نبودم که بشینم اتفاقایی که میوفته رو تعریف کنم ولی اینبار نشستم و شروع کردم تعریف کردن
-دوست معمولی بودیم که ی روز بهم گفت عاشقتم و طی مرور منم یه حسی بهش پیدا کردم
عشق نبود وابستگی بود تا چند وقت باهم خوب بودیم که چند وقت پیش رفتارش کلا عوض شده بود
تا اینکه چند روز پیش با یکی از دوستام کار داشتم قرار بود بریم پاتوق همیشگیمون رفتیم که اونو با یه پسری تو بغل هم دیدم
پریا :جالبه برا منم همین اتفاق افتاد
که ی تک خنده ای کردم و گفتم :دل به دل راه داره
که اونم خندید و گفت :اینو خوب اومدی که خندش تبدیل شد به ی لبخند مصنوعی
که یهو اخم کردم
که متعجب نگام کرد :چی شد ؟
-خنده ی مصنوعی بهت نمیاد گفته باشم
که دوباره زد زیر خنده ولی اینبار واقعی :خستم هم خودم هم خندم هم قلبم
که بغضش گرفت و دیگه ادامه نداد
از اینکه اینطور میدیدمش اذیت میشدم
اشکاشو پاک کردم و بغلش کردم و دست و دست رو موهاش میکشیدم که
+تاحالا شدع حس کنی چقدر تو زندگی اضافه ای
-اره ولی تو نباید همچین حسی داشته باشی
که مث ی بچه کوچولو گفت باشه
که خندم گرفت
منو نگاه کرد که قفل اون چشماش شدم
با صدای رها به خودم اومدم که داشت داد میزد :عرفان خان پریا جونم بیاید شام
یهو هول بلند شدیم
خواستیم از یه اتاق بزنیم بیرون که
پریا :نه دیگه من از اون اتاق تو هم از این اتاق
که با خنده باشه ای گفتم و رفتم
که هنوز از اتاق نزده بیرون که رها پرید تو اتاق :خبریه ؟
-نه
و رفتم سمت بچه ها که چشمم به پریا خورد و لبخندی زدم و اونم با یه لبخند جوابمو داد
بعد شام ..........
چطوره؟
هرکی میخونه کامنت بزاره
که بلندش کردم و بردمش تو اتاق و رو تخت ساکت نشست
سرفه ای کردم که:شرمنده قصد فضولی نداشتم ولی چیزی شده ؟
پریا :دشمنتون شرمنده
که لبخندی بهش زدم و اونم با لبخند. جوابمو داد
-اشتباه نکنم دردمون یکیه
+از کجا میدونی ؟
-معلومه چون دوس پسرت به تو خیانت کرده و دوس دخترم به من
+اهوم یکیه
که قطره اشکی از گونش سرازیر شد
اشکشو پاک کردم
نمی دونم چرا ولی حس میکردم میخواست ی چیزی بگه ولی نمیگفت
دوباره سرشو انداخت پایین و اشک ریخت
رو به روش نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونشو سرشو بالا دادم
که خیره شدم تو چشمای سیاه و تیله ایش
که این دفعه نوبت من بود سرمو بندازم پایین چون اون چشاش منو یاد مامانم مینداخت و نمیخواستم چشای اشکیمو ببینه
+عرفان
-جانم
که لبخندی رو صورتش نشست :نمیخوای تعریف کنی چیشد
آدمی نبودم که بشینم اتفاقایی که میوفته رو تعریف کنم ولی اینبار نشستم و شروع کردم تعریف کردن
-دوست معمولی بودیم که ی روز بهم گفت عاشقتم و طی مرور منم یه حسی بهش پیدا کردم
عشق نبود وابستگی بود تا چند وقت باهم خوب بودیم که چند وقت پیش رفتارش کلا عوض شده بود
تا اینکه چند روز پیش با یکی از دوستام کار داشتم قرار بود بریم پاتوق همیشگیمون رفتیم که اونو با یه پسری تو بغل هم دیدم
پریا :جالبه برا منم همین اتفاق افتاد
که ی تک خنده ای کردم و گفتم :دل به دل راه داره
که اونم خندید و گفت :اینو خوب اومدی که خندش تبدیل شد به ی لبخند مصنوعی
که یهو اخم کردم
که متعجب نگام کرد :چی شد ؟
-خنده ی مصنوعی بهت نمیاد گفته باشم
که دوباره زد زیر خنده ولی اینبار واقعی :خستم هم خودم هم خندم هم قلبم
که بغضش گرفت و دیگه ادامه نداد
از اینکه اینطور میدیدمش اذیت میشدم
اشکاشو پاک کردم و بغلش کردم و دست و دست رو موهاش میکشیدم که
+تاحالا شدع حس کنی چقدر تو زندگی اضافه ای
-اره ولی تو نباید همچین حسی داشته باشی
که مث ی بچه کوچولو گفت باشه
که خندم گرفت
منو نگاه کرد که قفل اون چشماش شدم
با صدای رها به خودم اومدم که داشت داد میزد :عرفان خان پریا جونم بیاید شام
یهو هول بلند شدیم
خواستیم از یه اتاق بزنیم بیرون که
پریا :نه دیگه من از اون اتاق تو هم از این اتاق
که با خنده باشه ای گفتم و رفتم
که هنوز از اتاق نزده بیرون که رها پرید تو اتاق :خبریه ؟
-نه
و رفتم سمت بچه ها که چشمم به پریا خورد و لبخندی زدم و اونم با یه لبخند جوابمو داد
بعد شام ..........
چطوره؟
هرکی میخونه کامنت بزاره
۱۰.۵k
۰۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.