مینویسم برای دل خودم تا شاید آرام گیرد
مینویسم برای دل خودم تا شاید آرام گیرد
سوار ماشینش شدم اما بخاطر استرسم حتی یادم شد که دست بدم اما واقعا خیلی خوش تیپ بود و یه دسته گل رز بزرگ هم واسم خریده بود ک کلی ذوق مرگ شدم
_خب کجا بریم خانوم کوچولو
واقعنم در برابرش کوچیک بودم من 50 کیلو هم نمیشد
_نمیدونم ی دوری بزنیم بعد منو برگردون
_لواسون بریم
_نه دیرم میشه
_باشه شما امر کنین
سیگاری روشن کرد و بهم تعارف کرد من اهل سیگار نبودم اما ازش گرفتم اولین کام رو ک گرفتم به سرفه افتادم حامد خندش گرفت سیگار ازم گرفت شما ک این کاره نیستی چرا سیگار رو میگیری هیچی نگفتم وفقط لبخند زدم
میگم رویا موافقی بستنی بخوریم
اره عالیه
رفتیم کافی شاپ ک واقعا عالی بود فضاش و همش من ب در و دیوارش نگاه میکردم اخه تا بحال اینجور جاهای باکلاس نرفته بودم
گرم صحبت بودیم ک گوشیم زنگ خورد میناز بود
کیه عزیزم
وای خواهرمه
سریع جواب دادم چش الان میام ابجی جون
حامد منو برسون خونه لطفا مهمون داریم
منو تو تجریش سر همون کوچه پیاده کرد ساعت 8 بود
وای الان اتوبوسا تموم میشن بدبخ میشم و بدو بدو به سر ایستگاه رفتم و توی اتوبوس که بودم حامد زنگ زد که بخاطر صدای زیبای اتوبوس جوابشو ندادم و وقتی رسیدم خونه الکی بهش گفتم نشنیدم و اینم بگم دسته گل رو سر کوچمون انداختم چون با گل میرفتم غر میزدن که چرا با پسر رفتم بیرون
خونوادم حساس زیاد نبودن کلا خونواده خوبی داشتم و خب بازم هر خونواده ای رو دوستی حساسه
نظرات کامنت شه 😄 #سرگذشت #رمان #داستان
سوار ماشینش شدم اما بخاطر استرسم حتی یادم شد که دست بدم اما واقعا خیلی خوش تیپ بود و یه دسته گل رز بزرگ هم واسم خریده بود ک کلی ذوق مرگ شدم
_خب کجا بریم خانوم کوچولو
واقعنم در برابرش کوچیک بودم من 50 کیلو هم نمیشد
_نمیدونم ی دوری بزنیم بعد منو برگردون
_لواسون بریم
_نه دیرم میشه
_باشه شما امر کنین
سیگاری روشن کرد و بهم تعارف کرد من اهل سیگار نبودم اما ازش گرفتم اولین کام رو ک گرفتم به سرفه افتادم حامد خندش گرفت سیگار ازم گرفت شما ک این کاره نیستی چرا سیگار رو میگیری هیچی نگفتم وفقط لبخند زدم
میگم رویا موافقی بستنی بخوریم
اره عالیه
رفتیم کافی شاپ ک واقعا عالی بود فضاش و همش من ب در و دیوارش نگاه میکردم اخه تا بحال اینجور جاهای باکلاس نرفته بودم
گرم صحبت بودیم ک گوشیم زنگ خورد میناز بود
کیه عزیزم
وای خواهرمه
سریع جواب دادم چش الان میام ابجی جون
حامد منو برسون خونه لطفا مهمون داریم
منو تو تجریش سر همون کوچه پیاده کرد ساعت 8 بود
وای الان اتوبوسا تموم میشن بدبخ میشم و بدو بدو به سر ایستگاه رفتم و توی اتوبوس که بودم حامد زنگ زد که بخاطر صدای زیبای اتوبوس جوابشو ندادم و وقتی رسیدم خونه الکی بهش گفتم نشنیدم و اینم بگم دسته گل رو سر کوچمون انداختم چون با گل میرفتم غر میزدن که چرا با پسر رفتم بیرون
خونوادم حساس زیاد نبودن کلا خونواده خوبی داشتم و خب بازم هر خونواده ای رو دوستی حساسه
نظرات کامنت شه 😄 #سرگذشت #رمان #داستان
۴۸.۰k
۱۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.