❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشق ...
پارت ۷
متعجب محیارو نگاه کردم ریز خندید وگفت : خانواده عموم هستن
- پس زلزله کیه ؟
محسن :الان می بینی
مهرداد اخمی کرد وگفت : محسن سربه سرش نمی زاری من اصلا حوصله ای سروصدا رو ندارم
آقا حسام رفت به استقبال مهمونهاش تا در باز شد یه دختربامزه ای خیلی خوشگل اومد تو آقا حسام رو بوسید واومد با همه روبوسی کردورفت طرف محسن ودستشو گرفت وگفت : مهمون دارید ؟ محسن ؟
محسن لبخندی زد وگفت : زن دایی ودخترش نیلوفر
دختره اومد پیش مادرم وباهاش روبوسی کرد ولی وقتی مقابل من ایستاد خیره نگاهم کرد وگفت : تا حالا قایمش کرده بودید کسی نبینه
محسن خندید وگفت : دقیقا می ترسیدیم تو بخوریش
دختره مهرداد رو نگاه کرد وگفت : مهرداد جان تو که مثله همیشه خیلی خوب استقبال کردی چطوری پسر عمو ؟
مهرداد : مرسی
دختره : اوووف نمیشه با یه گالون عسل خوردش گوشت تلخ
آروم تو گوش محیا گفتم : اسمش چیه ؟
محیا : لیلی خانم
با طعنه اینو گفت
- خیلی خوشگله
بابای لیلی برادر آقا حسام شباهت زیادی به برادرش داشت به همه سلام کرد وبعدم مادر لیلی که زن سرد واخمویی بود
- لیلی هم سن موناست ؟
محیا : نه بیست وچهارسالشه عزیزم مونا نوزده سالشه
- آها خیلی با مزه است
محیا : چیش بامزه است عملی
خندیدم لیلی با دقت نگاهم می کرد
- همین یه عمو رو داری محیا ؟
محیا : نه عزیزم یه عموی دیگه هم دارم عمو حکمت از عمو حمیدم بزرگتره یه دونه پسر داره اونا هم میان
- خیلی خوبه
محیا : اره خوشحالم تووزن دایی هم اومدین اینجا دیگه اینجوری تنها نیستید
- آره خیلی خوبه
چند دقیقه بعد باز زنگ زدن که اینبار محمد وعموی دیگه ای محیا بودن محسن به استقبالشون رفت برعکس آقا حمید وزنش آقا حکمت وزنش خیلی مهربون بودن وپسرشون خیلی خوش اخلاق وشیطون به نظر می رسید به همه سلام کرد وسربه سر همه می گذاشت مخصوصا لیلی ولی وقتی منو دید آروم زد رو گونه اش وگفت : بسم الله این جن وحور پری از کجا اومده
همه خندیدن ومحیا با خنده گفت : خواهر کوچلوی ماست تا حالا قایمش کرده بودیم
پسره : بد کردید بخدا
محسن : نیلوفر دختر دایی ام
پسره لبخندی زدوگفت : شوخی کردم دلگیر نشی منم فربُدم
- خوشبختم از دیدنتون آقا فربد
خندید وکنار مهرداد نشست ولی نگاه مهرداد زوم بود روی من سرمو پایین انداختم چشاش یه جوری بود ادم می ترسید
عشق ...
پارت ۷
متعجب محیارو نگاه کردم ریز خندید وگفت : خانواده عموم هستن
- پس زلزله کیه ؟
محسن :الان می بینی
مهرداد اخمی کرد وگفت : محسن سربه سرش نمی زاری من اصلا حوصله ای سروصدا رو ندارم
آقا حسام رفت به استقبال مهمونهاش تا در باز شد یه دختربامزه ای خیلی خوشگل اومد تو آقا حسام رو بوسید واومد با همه روبوسی کردورفت طرف محسن ودستشو گرفت وگفت : مهمون دارید ؟ محسن ؟
محسن لبخندی زد وگفت : زن دایی ودخترش نیلوفر
دختره اومد پیش مادرم وباهاش روبوسی کرد ولی وقتی مقابل من ایستاد خیره نگاهم کرد وگفت : تا حالا قایمش کرده بودید کسی نبینه
محسن خندید وگفت : دقیقا می ترسیدیم تو بخوریش
دختره مهرداد رو نگاه کرد وگفت : مهرداد جان تو که مثله همیشه خیلی خوب استقبال کردی چطوری پسر عمو ؟
مهرداد : مرسی
دختره : اوووف نمیشه با یه گالون عسل خوردش گوشت تلخ
آروم تو گوش محیا گفتم : اسمش چیه ؟
محیا : لیلی خانم
با طعنه اینو گفت
- خیلی خوشگله
بابای لیلی برادر آقا حسام شباهت زیادی به برادرش داشت به همه سلام کرد وبعدم مادر لیلی که زن سرد واخمویی بود
- لیلی هم سن موناست ؟
محیا : نه بیست وچهارسالشه عزیزم مونا نوزده سالشه
- آها خیلی با مزه است
محیا : چیش بامزه است عملی
خندیدم لیلی با دقت نگاهم می کرد
- همین یه عمو رو داری محیا ؟
محیا : نه عزیزم یه عموی دیگه هم دارم عمو حکمت از عمو حمیدم بزرگتره یه دونه پسر داره اونا هم میان
- خیلی خوبه
محیا : اره خوشحالم تووزن دایی هم اومدین اینجا دیگه اینجوری تنها نیستید
- آره خیلی خوبه
چند دقیقه بعد باز زنگ زدن که اینبار محمد وعموی دیگه ای محیا بودن محسن به استقبالشون رفت برعکس آقا حمید وزنش آقا حکمت وزنش خیلی مهربون بودن وپسرشون خیلی خوش اخلاق وشیطون به نظر می رسید به همه سلام کرد وسربه سر همه می گذاشت مخصوصا لیلی ولی وقتی منو دید آروم زد رو گونه اش وگفت : بسم الله این جن وحور پری از کجا اومده
همه خندیدن ومحیا با خنده گفت : خواهر کوچلوی ماست تا حالا قایمش کرده بودیم
پسره : بد کردید بخدا
محسن : نیلوفر دختر دایی ام
پسره لبخندی زدوگفت : شوخی کردم دلگیر نشی منم فربُدم
- خوشبختم از دیدنتون آقا فربد
خندید وکنار مهرداد نشست ولی نگاه مهرداد زوم بود روی من سرمو پایین انداختم چشاش یه جوری بود ادم می ترسید
۷۹.۰k
۱۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.