❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشق....
پارت ۱۲
- چرا ؟
محیا : از لیلی خوشش نمیاد یکم مشکل داره
فهمیدم منظورش چیه لبخندی زدم
محیا : تو هم فکر می کنی مهرداد بداخلاقه .
اگه بهت برنخوره اره
محیا : ولی اون کلا اخلاقش اینجوریه اونم به مرور زمان می شناسی از حرفت پشیمون میشی
خندیدم
- محیا جدی اجیب نیست مهرداد شبیه شما نیست
محیا : میگن شبیه مادر بزرگ مادرمه
- اره خوب حتا پوست صورتشم سفیدتراز شماست
محیا خندید وگفت : ما جنوبی ها سبزه ایم
لبخند زدم اروم گفت : یه راز کوچلو در موردش بهت میگم
- در مورد مهرداد ؟
محیا : آره اون هیپنتیزم می کنه ولی کسی نمی دونه فقط منو محسن وحالا تو
- واقعا راست میگی
محیا: اره بریم عزیزم واسه همین تو صورت کسی نگاه نمی کنه چون حس ششمش خیلی بالاست
- داری منو می ترسونی
خندید وگفت : می دونی که داداش من نابغه است
- اها
دیگه چیزی نگفتم دیدم مامان وعمه ومحسن از بیرون اومدن یکم تعجب کردم وبا محیا رفتیم استقبالشون
محسن متعجب گفت : لیلی اینجاست ؟
محیا : اره
عمه : بهتره بریم نهار که محسن خیلی گشنشه
عمه اومد ودستمو گرفت و رفتیم تو خونه عمه ومامان حسابی خسته بودن وعمه به المیرا خانم گفت میز نهار رو بچینه
لیلی تا اومد تو سالن رفت کنار محسن که خسته به مبل تکیه داده بود
لیلی: محسن تو هم عصر میری خرید
کنارش نشست محسن نگاهش کرد وگفت: نه خستم می خوام بخوابم
لیلی : پس اگه تو نمیایی به مهرداد بگو منم ببره باهاشون
محسن محیا رو نگاه کرد
محیا : قراره بریم خرید مهرداد ما رو می بره
محسن : مهرداد هست منم میام
لیلی : اخ جون پس من با تو میام
مهرداد از پله ها اومد پایین محسن بهش لبخند زدوگفت : چرا اجازه ندادی لیلی همراهتون بیاد ؟
مهرداد: چی ؟ من نزاشتم لیلی؟ !!!
لیلی : شوخی کردم می خواستم محسنم بیاد
مهرداد: حالا بروخونتون تا عصر که بریم
لیلی : نمیرم میترسم ولم کنید برید
محسن خندید وگفت : نترس لیلی نهار بمون دوست داشتی بعد برو
لیلی با اخم ساختگی مهرداد رو نگاه کرد ولی مهرداد حتایه نگاه کوچلو هم به لیلی نکرد ورفت رویه مبل نشست عمه ومادرم رفتن بالا که لباس عوض کنن محسنم رفت دست صورتش رو شست واومد کنار مانشست وگفت : چیه مهرداد باز گرفته ای
مهرداد : من رفته ام ؟ نه فقط خستم
محیا : خوب برو استراحت کن داداشی
محیا رفت کنار مهرداد نشست و نمی دونم چی بهش گفت که بلند شد ورفت طبقه ای بالا
محسن : چی بهش گفتی ؟
محیا : خصوصیه
محسن خندید وآرومبلند شد پشت سر مهرداد رفت بالا
محیا : چقدر فضوله این محسن
مونا : چی بهش گفتی ؟
محیا : هیچی گفتم برو پیرهنتو عوض کن
عشق....
پارت ۱۲
- چرا ؟
محیا : از لیلی خوشش نمیاد یکم مشکل داره
فهمیدم منظورش چیه لبخندی زدم
محیا : تو هم فکر می کنی مهرداد بداخلاقه .
اگه بهت برنخوره اره
محیا : ولی اون کلا اخلاقش اینجوریه اونم به مرور زمان می شناسی از حرفت پشیمون میشی
خندیدم
- محیا جدی اجیب نیست مهرداد شبیه شما نیست
محیا : میگن شبیه مادر بزرگ مادرمه
- اره خوب حتا پوست صورتشم سفیدتراز شماست
محیا خندید وگفت : ما جنوبی ها سبزه ایم
لبخند زدم اروم گفت : یه راز کوچلو در موردش بهت میگم
- در مورد مهرداد ؟
محیا : آره اون هیپنتیزم می کنه ولی کسی نمی دونه فقط منو محسن وحالا تو
- واقعا راست میگی
محیا: اره بریم عزیزم واسه همین تو صورت کسی نگاه نمی کنه چون حس ششمش خیلی بالاست
- داری منو می ترسونی
خندید وگفت : می دونی که داداش من نابغه است
- اها
دیگه چیزی نگفتم دیدم مامان وعمه ومحسن از بیرون اومدن یکم تعجب کردم وبا محیا رفتیم استقبالشون
محسن متعجب گفت : لیلی اینجاست ؟
محیا : اره
عمه : بهتره بریم نهار که محسن خیلی گشنشه
عمه اومد ودستمو گرفت و رفتیم تو خونه عمه ومامان حسابی خسته بودن وعمه به المیرا خانم گفت میز نهار رو بچینه
لیلی تا اومد تو سالن رفت کنار محسن که خسته به مبل تکیه داده بود
لیلی: محسن تو هم عصر میری خرید
کنارش نشست محسن نگاهش کرد وگفت: نه خستم می خوام بخوابم
لیلی : پس اگه تو نمیایی به مهرداد بگو منم ببره باهاشون
محسن محیا رو نگاه کرد
محیا : قراره بریم خرید مهرداد ما رو می بره
محسن : مهرداد هست منم میام
لیلی : اخ جون پس من با تو میام
مهرداد از پله ها اومد پایین محسن بهش لبخند زدوگفت : چرا اجازه ندادی لیلی همراهتون بیاد ؟
مهرداد: چی ؟ من نزاشتم لیلی؟ !!!
لیلی : شوخی کردم می خواستم محسنم بیاد
مهرداد: حالا بروخونتون تا عصر که بریم
لیلی : نمیرم میترسم ولم کنید برید
محسن خندید وگفت : نترس لیلی نهار بمون دوست داشتی بعد برو
لیلی با اخم ساختگی مهرداد رو نگاه کرد ولی مهرداد حتایه نگاه کوچلو هم به لیلی نکرد ورفت رویه مبل نشست عمه ومادرم رفتن بالا که لباس عوض کنن محسنم رفت دست صورتش رو شست واومد کنار مانشست وگفت : چیه مهرداد باز گرفته ای
مهرداد : من رفته ام ؟ نه فقط خستم
محیا : خوب برو استراحت کن داداشی
محیا رفت کنار مهرداد نشست و نمی دونم چی بهش گفت که بلند شد ورفت طبقه ای بالا
محسن : چی بهش گفتی ؟
محیا : خصوصیه
محسن خندید وآرومبلند شد پشت سر مهرداد رفت بالا
محیا : چقدر فضوله این محسن
مونا : چی بهش گفتی ؟
محیا : هیچی گفتم برو پیرهنتو عوض کن
۱۴۴.۰k
۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.