قضاوت کار خداس
قضاوت کار خداس
مرز جنون 💜
سلام ببخشید دیر شد واقعا امشب هوا خیلی خوب بود بارون بود دلم نیومد ک نرم بیرون و قدم نزنم
با حسین محرم شدیم حسین دقیقا شده مث قبل بهم محبت میکرد هوامو داشت بیشتر وقتا منو میبرد تفریح منم کم کم اون موضوع تجاوز رو داشتم فراموش میکردم در واقع باهاش کنار میومدم چاره ای نداشتم میگفتم حالا ک دیگ نامزدم شده چیزی به روش نیارم بذار از ذهن هر دومون پاک بشه
گاهی وقتا دو سه روزی میرفتم خونه حسین میموندم ک میدیدم داداشام یا بابام غر میزنن به مامانم
_نذار بره خونه اون پسره اینا همون نامزدن اگ ی دست گلی ب آب بدن میخاین چیکار کنین
_نه چیزی نمیشه تازشم محرم همند اگ خونه رو خالی بذاره و شوهرش کسی دیگه ای رو بیاره خوبه باید اونجا پیش شوهرش باشه تا وابستگی شوهرش بیشتر شه زودتر بیاد عقد کنه
_خود دانی مادر من از ما گفتن بود
طفلی ها نمیدونستن من دسته گل رو قبل از نامزدی ب آب دادم
3 ماه از نامزد شدنم میگذشت همه چی ب خوبی داشت پیش میرفت اما نمیدونم چرا حسین نمیذاشت روزای یکشنبه و جمعه برم خونش هر دفعه بهونه میاورد میگفت خوابم یا سرکارم یا شهرستانم و...
اوایل باور میکردم اما دیگ کم کم مشکوک شده بودم ی روز جمعه بی خبر سوار اتوبوس شدم رفتم شهر با تاکسی رفتم دم خونش قبلا یه کلید بهم داده بود از خونش
آروم در حیاط باز کردم کلی کفش مردونه و زنونه دم در بود صدای قهقهه و خنده میومد نکنه خواهراش اینا اومدن از شهرستان آینه مو از تو کیفم در اوردم نگاهی ب صورتم کردم رژلبمو پررنگ کردم چون خواهراشو از بعد مراسم نامزدی ندیده بودم در هال رو باز کردم و وارد خونه شدم
_سلام #سرگذشت #رمان #داستان
مرز جنون 💜
سلام ببخشید دیر شد واقعا امشب هوا خیلی خوب بود بارون بود دلم نیومد ک نرم بیرون و قدم نزنم
با حسین محرم شدیم حسین دقیقا شده مث قبل بهم محبت میکرد هوامو داشت بیشتر وقتا منو میبرد تفریح منم کم کم اون موضوع تجاوز رو داشتم فراموش میکردم در واقع باهاش کنار میومدم چاره ای نداشتم میگفتم حالا ک دیگ نامزدم شده چیزی به روش نیارم بذار از ذهن هر دومون پاک بشه
گاهی وقتا دو سه روزی میرفتم خونه حسین میموندم ک میدیدم داداشام یا بابام غر میزنن به مامانم
_نذار بره خونه اون پسره اینا همون نامزدن اگ ی دست گلی ب آب بدن میخاین چیکار کنین
_نه چیزی نمیشه تازشم محرم همند اگ خونه رو خالی بذاره و شوهرش کسی دیگه ای رو بیاره خوبه باید اونجا پیش شوهرش باشه تا وابستگی شوهرش بیشتر شه زودتر بیاد عقد کنه
_خود دانی مادر من از ما گفتن بود
طفلی ها نمیدونستن من دسته گل رو قبل از نامزدی ب آب دادم
3 ماه از نامزد شدنم میگذشت همه چی ب خوبی داشت پیش میرفت اما نمیدونم چرا حسین نمیذاشت روزای یکشنبه و جمعه برم خونش هر دفعه بهونه میاورد میگفت خوابم یا سرکارم یا شهرستانم و...
اوایل باور میکردم اما دیگ کم کم مشکوک شده بودم ی روز جمعه بی خبر سوار اتوبوس شدم رفتم شهر با تاکسی رفتم دم خونش قبلا یه کلید بهم داده بود از خونش
آروم در حیاط باز کردم کلی کفش مردونه و زنونه دم در بود صدای قهقهه و خنده میومد نکنه خواهراش اینا اومدن از شهرستان آینه مو از تو کیفم در اوردم نگاهی ب صورتم کردم رژلبمو پررنگ کردم چون خواهراشو از بعد مراسم نامزدی ندیده بودم در هال رو باز کردم و وارد خونه شدم
_سلام #سرگذشت #رمان #داستان
۵۸.۶k
۲۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.