قضاوت کار خداس
قضاوت کار خداس
مرز جنون ❤ ️
_سلام
همه ب سمتم برگشتن
نگاهی به جمع کردم هیچکدومشون آشنا نبودن 3 تا زن بودن با 4 تا مرد و خود حسین
اینا کی بودن دگ اینجا چیکار میکردم حسین که صبح اس داده بود که سرکاره ذهنم درگیر بود
ک حسین اومد سمتم اروم گفت
_تو اینجا چیکا میکنی هاع
_اومدم سوپرایز کنم اما انگار سوپرایز شدم
_خفه شو برو تو اشپزخونه
رفتم به سمت اشپزخونه (اشپزخونه اپن نیس از این معمولیاس ک دیوار داره) ک حسین هم اومد پشت سرم
گلومو گرفت دیگ حق نداری اینجوری بیای شهر فهمیدی
مگ طویلس ک نه زنگی نه چیزی کلید بده زود باش
کلید رو بهش دادم
_زود باش بگو اینا کی هستن اینجا چیکا میکنن
_هیس بی آبرو صداتو میشنون وقتی رفتن بت توضیح میدم حالا ی چند تا قلیون بذار از تو اشپزخونه هم نمیای بیرون به والله بیای بیرون خونت حلاله نمیخام نگاه کسی ب زنم بیفته من غیرت دارم من از اون مردای شهری نیستم
تقریبا دو ساعتی توی اشپزخونه موندم ظرف میشستم و گردگیری میکردم راستش میترسیدم برم توی هال میگفتم مرد غیرت داره مث داداشای خودم مث بابام
ساعتای 8 شب بود ک رفتن از اشپزخونه اومدم بیرون
_خب بگو کی بودن
_دوستام
_همین؟
_اومده بودن دورهمی بابت نامزدیم
_اون زن ها چی
_زن دوستام بودن بعدی؟
_چقد واز و ول بودن
_اینجا شهره ها دهات کورتون نیس یه کم روشنفکر شو تازشم تیپ مردم ب تو چ ربطی داره حاضر شو ببرمت روستا
_میخام بمونم
_لازم نکرده
_تورو خدا دلم گرفته بذار بمونم خونوادم نیستن رفتن شهرستان خونه داییم
_باشه فقط ممکنه بت سخت بگذره
_چون هماهنگ کردم با دوستام قراره هرشب بیان اینجا خوشگذرونی
_ینی چی من دوست ندارم
_ببین هنو نامزدیم ها کاری نکن ولت کنما بعد ببینم کی میاد ی دختر دست خورده بگیره
ساکت شدم ی هفته ای ک اونجا بودم همش دوستاش اونجا بودن کم کم حس کردم این زن هایی ک باهاشون هستن زن واقعیشون نیس چون میدیدم هر دفعه زن ها تو بغل یکیشون ول بود ب جز حسین
شبا کارشون بود ورق بازی و مشروب خوری و تریاک کشیدن
منم یا تو اتاق بودم یا آشپزخونه
از حسین میخاستم ک منم بیام تو جمع میگفت این جمعا در حد تو نیست
منم عصبی بهش میگفتم اگر در حد من نیست پس چرا خودت تو اون جمعی
میگفت من مردم واسه مرد عیب نیس #سرگذشت #رمان #داستان
مرز جنون ❤ ️
_سلام
همه ب سمتم برگشتن
نگاهی به جمع کردم هیچکدومشون آشنا نبودن 3 تا زن بودن با 4 تا مرد و خود حسین
اینا کی بودن دگ اینجا چیکار میکردم حسین که صبح اس داده بود که سرکاره ذهنم درگیر بود
ک حسین اومد سمتم اروم گفت
_تو اینجا چیکا میکنی هاع
_اومدم سوپرایز کنم اما انگار سوپرایز شدم
_خفه شو برو تو اشپزخونه
رفتم به سمت اشپزخونه (اشپزخونه اپن نیس از این معمولیاس ک دیوار داره) ک حسین هم اومد پشت سرم
گلومو گرفت دیگ حق نداری اینجوری بیای شهر فهمیدی
مگ طویلس ک نه زنگی نه چیزی کلید بده زود باش
کلید رو بهش دادم
_زود باش بگو اینا کی هستن اینجا چیکا میکنن
_هیس بی آبرو صداتو میشنون وقتی رفتن بت توضیح میدم حالا ی چند تا قلیون بذار از تو اشپزخونه هم نمیای بیرون به والله بیای بیرون خونت حلاله نمیخام نگاه کسی ب زنم بیفته من غیرت دارم من از اون مردای شهری نیستم
تقریبا دو ساعتی توی اشپزخونه موندم ظرف میشستم و گردگیری میکردم راستش میترسیدم برم توی هال میگفتم مرد غیرت داره مث داداشای خودم مث بابام
ساعتای 8 شب بود ک رفتن از اشپزخونه اومدم بیرون
_خب بگو کی بودن
_دوستام
_همین؟
_اومده بودن دورهمی بابت نامزدیم
_اون زن ها چی
_زن دوستام بودن بعدی؟
_چقد واز و ول بودن
_اینجا شهره ها دهات کورتون نیس یه کم روشنفکر شو تازشم تیپ مردم ب تو چ ربطی داره حاضر شو ببرمت روستا
_میخام بمونم
_لازم نکرده
_تورو خدا دلم گرفته بذار بمونم خونوادم نیستن رفتن شهرستان خونه داییم
_باشه فقط ممکنه بت سخت بگذره
_چون هماهنگ کردم با دوستام قراره هرشب بیان اینجا خوشگذرونی
_ینی چی من دوست ندارم
_ببین هنو نامزدیم ها کاری نکن ولت کنما بعد ببینم کی میاد ی دختر دست خورده بگیره
ساکت شدم ی هفته ای ک اونجا بودم همش دوستاش اونجا بودن کم کم حس کردم این زن هایی ک باهاشون هستن زن واقعیشون نیس چون میدیدم هر دفعه زن ها تو بغل یکیشون ول بود ب جز حسین
شبا کارشون بود ورق بازی و مشروب خوری و تریاک کشیدن
منم یا تو اتاق بودم یا آشپزخونه
از حسین میخاستم ک منم بیام تو جمع میگفت این جمعا در حد تو نیست
منم عصبی بهش میگفتم اگر در حد من نیست پس چرا خودت تو اون جمعی
میگفت من مردم واسه مرد عیب نیس #سرگذشت #رمان #داستان
۹۷.۷k
۲۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.