💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشـــــق...
پارت156
نیلوفر:
دکتر کارت رو به مامان داد وگفت : دکتر کسری کارشون عالیه ولی اینجا نیستن منتها بایداین خانم کوچلوی ما بره پیشش
مامان ناراحت گفت : روانشناسه؟
دکتر : بله بهتره بگیم روانکاو
دوست داری با یکی حرف بزنی دخترم
- بله
دکتر مهربون نگام کرد وگفت : خانم حتما این کار روانجام بدین
مامان : چشم دکتر دخترم فردا دیگه می تونه بره خونه
دکتر : الانم می تونید ببریدش
مامانم خوشحال شد وگفت : واقعا
دکتر : بله می تونید بیاید کاراشو انجام بدید
دکتریه نسخه داد دست مامان وهمراه پرستار رفت مامانم رفت بیرون بی حوصله رفتم کنار پنجره از دیدن مهرداد تعجب کردم رو یه نیمکت تو حیاط نشسته بود محسن گفته بودحالش بد شده حتما بازم قلبش گرفته بود یعنی چی من اون کارو کردم ناراحت شد مگه خودش نگفته بود از زنگیش برم
- نیلوفر
برگشتم ومحیا رو نگاه کردم مهربون نگام کردواومد بغلم کردوگفت : اومدم دیدنت زن دایی گفت مرخص شدی
- آره
محیا : لباس بپوش بریم
- تنهایی
نگام کردوگفت : نه بامهرداد وفربد اومدم
- محیا
محیا اومد کنارم وگفت : جونم
- محسن کجاست؟
سرشو پایین انداخت وگفت : خونه بود ما هم از خونه اومدیم
- مهرداد حالش بد شده
محیا : بد بود ولی الان بهتره هفته ای آینده عمل داره
بیا عزیزم بیا لباس هات رو بپوش
با کمک محیا لباس پوشیدم محیا موهام روبست وگفت : خیلی خوشحالم برمی گردی خونه
نگاش کردم وچیزی نگفتم با صدای درسرمو بلند کردم فربد اومد تو اتاق وگفت : به به خواهر کوچلوی خودم حالت چطوره ...
- خوبم
فربد : پاشو که دلمون بدجوری تنگ شده برات جات خالی تو اون خونه
دوس نداشتم برم وباز محسن مهرداد یا لیلی رو ببینم
- میشه بیام خونه ای شما
محیا متعجب گفت : چرا ؟
- نمی تونم برم اونجا و...اونا رو ببینم ..
اشک از چشام سرازیر شد
فربد : آره که میشه بیای خیلی هم خوشحال میشیم مگه نه محیا ؟
محیا لبتند کمرنگی زدوگفت : ولی مامان اینا ..
فربد : یه مدت نیلوفر پیش ما می مونه دیگه محیا تو خوشحال نیستی
محیا : چرا از خدامه
مامان اومد تو اتاق وگفت : کارات رو انجام دادیم دخترم فربد زحمت کشیده
فربد با لبخند گفت : وظیفمه بریم دیگه
وسایلمو مامان برداشت واز اون جااومدیم بیرون از بیمارستان متنفر بودم رفتیم طرف ماشین فربد ولی نمی دونم مهرداد کجا رفته بود سوار ماشین شدیم فربد راه افتاد وگفت : خاله جون نیلوفر یه چند روز مهمون ماست اگه اشکالی نداشته باشه
مامان : خوبه عزیزم
عشـــــق...
پارت156
نیلوفر:
دکتر کارت رو به مامان داد وگفت : دکتر کسری کارشون عالیه ولی اینجا نیستن منتها بایداین خانم کوچلوی ما بره پیشش
مامان ناراحت گفت : روانشناسه؟
دکتر : بله بهتره بگیم روانکاو
دوست داری با یکی حرف بزنی دخترم
- بله
دکتر مهربون نگام کرد وگفت : خانم حتما این کار روانجام بدین
مامان : چشم دکتر دخترم فردا دیگه می تونه بره خونه
دکتر : الانم می تونید ببریدش
مامانم خوشحال شد وگفت : واقعا
دکتر : بله می تونید بیاید کاراشو انجام بدید
دکتریه نسخه داد دست مامان وهمراه پرستار رفت مامانم رفت بیرون بی حوصله رفتم کنار پنجره از دیدن مهرداد تعجب کردم رو یه نیمکت تو حیاط نشسته بود محسن گفته بودحالش بد شده حتما بازم قلبش گرفته بود یعنی چی من اون کارو کردم ناراحت شد مگه خودش نگفته بود از زنگیش برم
- نیلوفر
برگشتم ومحیا رو نگاه کردم مهربون نگام کردواومد بغلم کردوگفت : اومدم دیدنت زن دایی گفت مرخص شدی
- آره
محیا : لباس بپوش بریم
- تنهایی
نگام کردوگفت : نه بامهرداد وفربد اومدم
- محیا
محیا اومد کنارم وگفت : جونم
- محسن کجاست؟
سرشو پایین انداخت وگفت : خونه بود ما هم از خونه اومدیم
- مهرداد حالش بد شده
محیا : بد بود ولی الان بهتره هفته ای آینده عمل داره
بیا عزیزم بیا لباس هات رو بپوش
با کمک محیا لباس پوشیدم محیا موهام روبست وگفت : خیلی خوشحالم برمی گردی خونه
نگاش کردم وچیزی نگفتم با صدای درسرمو بلند کردم فربد اومد تو اتاق وگفت : به به خواهر کوچلوی خودم حالت چطوره ...
- خوبم
فربد : پاشو که دلمون بدجوری تنگ شده برات جات خالی تو اون خونه
دوس نداشتم برم وباز محسن مهرداد یا لیلی رو ببینم
- میشه بیام خونه ای شما
محیا متعجب گفت : چرا ؟
- نمی تونم برم اونجا و...اونا رو ببینم ..
اشک از چشام سرازیر شد
فربد : آره که میشه بیای خیلی هم خوشحال میشیم مگه نه محیا ؟
محیا لبتند کمرنگی زدوگفت : ولی مامان اینا ..
فربد : یه مدت نیلوفر پیش ما می مونه دیگه محیا تو خوشحال نیستی
محیا : چرا از خدامه
مامان اومد تو اتاق وگفت : کارات رو انجام دادیم دخترم فربد زحمت کشیده
فربد با لبخند گفت : وظیفمه بریم دیگه
وسایلمو مامان برداشت واز اون جااومدیم بیرون از بیمارستان متنفر بودم رفتیم طرف ماشین فربد ولی نمی دونم مهرداد کجا رفته بود سوار ماشین شدیم فربد راه افتاد وگفت : خاله جون نیلوفر یه چند روز مهمون ماست اگه اشکالی نداشته باشه
مامان : خوبه عزیزم
۳۵.۲k
۰۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.