رمان یادت باشد ۱۵۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_پنجاه_و_سه
نقطه مشترک طبقه بالا با طبقه پایین، صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می آمد. خانه ما در محله پر تردد قزوین، بعنی خیابان نواب بود. داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه بود . تازه فصل امتحانات شروع شده بود. نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم. از بس سروصدا زیاد بود، یک صفحه را پنج بار خواندم. ولی متوجه نشدم. صدای بچه ها حواسم را به کل پرت می کرد و نمی توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم. کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم. گفتم: اینجا جای درس خوندن نیست! دوره مجردی هم همین طور حساس بودم. گاهی مواقع شبهایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم؛ این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد. شروع می کرد به صحبت آروم باش خانم. آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی؟ با حرف هایش آرامم می کرد. کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است. موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن، چون این ساعت ها از سروصدای داخل کوچه خبری نبود. با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب چهارصد صفحه ای را مرور کنم. بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم. وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم کل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است. گفتم حتما حمید اسپند.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
نقطه مشترک طبقه بالا با طبقه پایین، صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می آمد. خانه ما در محله پر تردد قزوین، بعنی خیابان نواب بود. داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه بود . تازه فصل امتحانات شروع شده بود. نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم. از بس سروصدا زیاد بود، یک صفحه را پنج بار خواندم. ولی متوجه نشدم. صدای بچه ها حواسم را به کل پرت می کرد و نمی توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم. کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم. گفتم: اینجا جای درس خوندن نیست! دوره مجردی هم همین طور حساس بودم. گاهی مواقع شبهایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم؛ این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد. شروع می کرد به صحبت آروم باش خانم. آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی؟ با حرف هایش آرامم می کرد. کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است. موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن، چون این ساعت ها از سروصدای داخل کوچه خبری نبود. با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب چهارصد صفحه ای را مرور کنم. بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم. وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم کل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است. گفتم حتما حمید اسپند.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۲.۰k
۰۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.