رمان دریای چشمات
پارت ۱۱۸
دلارام لبخند ژکوندی زد و با همون ذوق گفت: فقط یه راه داره که بیشتر با سورن برخورد داشته باشی.
من: خوب اون راه چیه؟
دلارام لبخندش رو حفظ کرد و گفت: باید تو یکی از پروژه ها همکاری کنی باهاش.
بیا هم باهاش رل بزن.
بادم خوابید و فقط نگاش کردم و گفتم: دیوونه شدی؟
دلارام شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: تنها راهی بود که به ذهنم اومد.
آیدا: چطوره ماجرا از یکی از اساتید شروع بشه؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم: اساتید؟
آیدا: اگه یکی از استاد ها از شما یروژه مشترک بخوان خیلی خوب میشه.
من: تو هم که حرف دلارام رو می زنی.
دلارام: دریا تو توی زبان خوبی نه؟
سرم رو تکون دادم و گفت: این عالیه چون سورنم تو این درس خوبه و از طرفی استاد زبان یکی از آشناهامون میشه.
من: خوب که چی؟
دلارام مثل احمقا نگام کرد و گفت: خیلی دیر می گیری ها.
چشن غره ای رفتم و گفتم: ادامه بده الان وقت کلکل نیست.
دلارام: من می تونم از استاد خواهش کنم تا تو و سورن رو تو یه تحقیق همگروه کنه.
من: و اگه قبول نکنه؟
صدای سورن از پشت سرم اومد که گفت: تمام فکرتون همین بود؟
نگاهی بهش انداختم و بعد که دیدم کسی اطرافمون نیست گفتم: فکر بهتری داری؟
سورن سرش رو تکون داد و گفت: من یه نقشه خوب دارم.
من قراره از دریا انتقام بگیرم واسه خاطر اون شیرکاکائوه.
لبخند مسخره ای زدم و گفتم: چیه؟ می خوای شیرکاکائو روم خالی کنی؟
سرش رو آورد نزدیک صورتم و با چشماش خیره شد به چشمام و گفت: یچیزی بدتر از اون قراره انتقام من باشه!
من: مثلا چی می تونه باشه.
سرشو برد عقب که یه نفس راحت کشیدم البته جوری نبود که ضایع باشه.
و بعد در حالی که ادای فک کردن درمیاورد گفت: اومم...مطمئن نیستم فعلا بهتره هیچکاری نکنیم تا من یه فوری به ذهنم برسه.
صدای بلند آیدا که دیر شدن کلاس رو هشدار می داد ما رو به خودمون آورد.
اومدم بدوم و برم داخل که سورن جلومو گرفت و گفت: با هم که نمیشه رفت.
من اول می رم بعدش شماها بیاین.
چشم غره ای رفتم و گفتم: زرنگی؟
سورن چند قدم عقب عقب رفتم و بعد دستاش رو به نشونه ی بای بای تکون داد و بعد دوید و رفت سر کلاس و در همون حال داد زد: آره زرنگم.
از حرص دستام رو مشت کردم و با قدمای بلند به سمت کلاس حرکت کردم.
دو دقیقه بعد از سورن وارد شدیم و کسی شک نکرد.
به زور و با صد تا خواهش گذاشت بریم سر کلاس و چند تا صندلی آخر کلاسو انتخاب کردیم و نشستیم.
کاغذ و خودکار رو برداشتم و اسامی کسایی که به نظر مشکوک میومدن رو نوشتم.
قبلا چند نفر رو به عنوان مظنون انتخاب کرده بودم و امروز سه نفر به لیست اضافه شد.
جلوی هر نفر ویژگی های ظاهریش رو نوشتم و به کمک دلارام با نوشتن ویژگی های اخلاقیشون تو یک سال گذشته تقریبا کارم رو تموم کردم.
گوشیم که تو جیبم بود لرزید.
بدون هیچ جلب توجه ای در آوردم و بعد از قایم شدن زیر صندلی چکش کردم.
یه پیام از آرش بود که می گفت رو سروش فارغی تمرکز کنم.
سرم رو از زیر میز بیرون آوردم تا این موضوع رو با آیدا هم در میون بذارم که با استاد چشم تو چشم شدم.
دلارام لبخند ژکوندی زد و با همون ذوق گفت: فقط یه راه داره که بیشتر با سورن برخورد داشته باشی.
من: خوب اون راه چیه؟
دلارام لبخندش رو حفظ کرد و گفت: باید تو یکی از پروژه ها همکاری کنی باهاش.
بیا هم باهاش رل بزن.
بادم خوابید و فقط نگاش کردم و گفتم: دیوونه شدی؟
دلارام شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: تنها راهی بود که به ذهنم اومد.
آیدا: چطوره ماجرا از یکی از اساتید شروع بشه؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم: اساتید؟
آیدا: اگه یکی از استاد ها از شما یروژه مشترک بخوان خیلی خوب میشه.
من: تو هم که حرف دلارام رو می زنی.
دلارام: دریا تو توی زبان خوبی نه؟
سرم رو تکون دادم و گفت: این عالیه چون سورنم تو این درس خوبه و از طرفی استاد زبان یکی از آشناهامون میشه.
من: خوب که چی؟
دلارام مثل احمقا نگام کرد و گفت: خیلی دیر می گیری ها.
چشن غره ای رفتم و گفتم: ادامه بده الان وقت کلکل نیست.
دلارام: من می تونم از استاد خواهش کنم تا تو و سورن رو تو یه تحقیق همگروه کنه.
من: و اگه قبول نکنه؟
صدای سورن از پشت سرم اومد که گفت: تمام فکرتون همین بود؟
نگاهی بهش انداختم و بعد که دیدم کسی اطرافمون نیست گفتم: فکر بهتری داری؟
سورن سرش رو تکون داد و گفت: من یه نقشه خوب دارم.
من قراره از دریا انتقام بگیرم واسه خاطر اون شیرکاکائوه.
لبخند مسخره ای زدم و گفتم: چیه؟ می خوای شیرکاکائو روم خالی کنی؟
سرش رو آورد نزدیک صورتم و با چشماش خیره شد به چشمام و گفت: یچیزی بدتر از اون قراره انتقام من باشه!
من: مثلا چی می تونه باشه.
سرشو برد عقب که یه نفس راحت کشیدم البته جوری نبود که ضایع باشه.
و بعد در حالی که ادای فک کردن درمیاورد گفت: اومم...مطمئن نیستم فعلا بهتره هیچکاری نکنیم تا من یه فوری به ذهنم برسه.
صدای بلند آیدا که دیر شدن کلاس رو هشدار می داد ما رو به خودمون آورد.
اومدم بدوم و برم داخل که سورن جلومو گرفت و گفت: با هم که نمیشه رفت.
من اول می رم بعدش شماها بیاین.
چشم غره ای رفتم و گفتم: زرنگی؟
سورن چند قدم عقب عقب رفتم و بعد دستاش رو به نشونه ی بای بای تکون داد و بعد دوید و رفت سر کلاس و در همون حال داد زد: آره زرنگم.
از حرص دستام رو مشت کردم و با قدمای بلند به سمت کلاس حرکت کردم.
دو دقیقه بعد از سورن وارد شدیم و کسی شک نکرد.
به زور و با صد تا خواهش گذاشت بریم سر کلاس و چند تا صندلی آخر کلاسو انتخاب کردیم و نشستیم.
کاغذ و خودکار رو برداشتم و اسامی کسایی که به نظر مشکوک میومدن رو نوشتم.
قبلا چند نفر رو به عنوان مظنون انتخاب کرده بودم و امروز سه نفر به لیست اضافه شد.
جلوی هر نفر ویژگی های ظاهریش رو نوشتم و به کمک دلارام با نوشتن ویژگی های اخلاقیشون تو یک سال گذشته تقریبا کارم رو تموم کردم.
گوشیم که تو جیبم بود لرزید.
بدون هیچ جلب توجه ای در آوردم و بعد از قایم شدن زیر صندلی چکش کردم.
یه پیام از آرش بود که می گفت رو سروش فارغی تمرکز کنم.
سرم رو از زیر میز بیرون آوردم تا این موضوع رو با آیدا هم در میون بذارم که با استاد چشم تو چشم شدم.
۳۹.۰k
۲۸ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.