پارت۱۰ تصادف خواطره انگیز
از زبون زین
صبح پاشدم رفتم توی سالن متوجه شدم ملافه های روی مبل برداشته شده و صبحانه حاضر شده ولی من که برشون نداشتم و صبحانه حاضر نکردم در خونه هم قفل بوده صدایی از اتاق زیر شیروونی میومد رفم طبقه ی بالا در زیر شیروونی بسته بود دستمو گذاشتم روی دسته ی در درو باز کردم دیدم امیلی داره زیر شیروونی رو تمیز میکنه
امیلی:ا بیدار شدی خواهشا بیا این طرف میز رو بگیر باهم ببریمش اون طرف
من رفتم کمکش کردم
امیلی:برو صبحانه بخور
من:باشه
رفتم پایین
از زبون امیلی
صبح پاشدم با خدم گفتم باید اون خونه رو تبدیل کنم بهچیزی که بود
بعدش لباس پوشیدم رفتم اول ملافه هارو برداشتم صبحانه واسه زین اماکردم اول رفتم توی زیر شیروونی که زین رو بیدار نکنم حدودا کلشو تمیز کردم فقط میز مونده بود که زین اومد تو یه لبخند زدم ازش کمک خواستم بعدش بهش گفتم که بره صبحونه بخوره گوشیم زنگ خورد نشتم روی صندلی گوشی رو جواب دادم
توماس:سلام
من:علیک چیشده
توماس:می خوام باهات قرار بزارم
من:نه توماس من الان یه جاییم
توماس:کجا ؟
من:خونه ی اقاشجاع
توماس:میشه از اقا شجاع پست بگیرم
من:نه نمیشه اخه من عاشق اقا شجاعم
توماس:باشه لو کیشن بفرست بیام دنبالت
من:توماس برو راه نرو رومخم
توماس:ولی می خوام ببینمت
من:من نمی خوام ببینمت
در این هین حرفزدن زین اومد توی اتاق
زین:امیلی اومدم کمکت
توماس:پس اقا شجاع ایشونه
من:اره برو توماس
زینگوشیمو از دستم گشید:گوش کن توماس دیگه حق نداری به دوست دختر من زنگ بزنی وگرنه و قیره
گوشی رو قط کرد
من:زین
زین:جان
+هیچی
-اگه یه بار دیگه زنگ زد بهم بگو زندگی
+باشه
رفتیم کل زیر شیروونی رو تمیز کردیم دوتامون دراز کشیدیم کف زمین
زین:خسته شدی؟
من:اره توچی؟
زین:پیش تو که باشم خسته نمی شم
روشو کرد به من:میشه دیگه تنهام نزاری این دل به بودنت احتیاج داره
من:من دیگه تنهات نمیزارم
دستشو گذاشت روی گونه هام
یک لحضه توی همین حالت بودیم که زنگ در خورد
زین:نه خدایی وقت داریا
من:من باز میکنم
زین:باشه
رفتم درو باز کردم
پایان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
صبح پاشدم رفتم توی سالن متوجه شدم ملافه های روی مبل برداشته شده و صبحانه حاضر شده ولی من که برشون نداشتم و صبحانه حاضر نکردم در خونه هم قفل بوده صدایی از اتاق زیر شیروونی میومد رفم طبقه ی بالا در زیر شیروونی بسته بود دستمو گذاشتم روی دسته ی در درو باز کردم دیدم امیلی داره زیر شیروونی رو تمیز میکنه
امیلی:ا بیدار شدی خواهشا بیا این طرف میز رو بگیر باهم ببریمش اون طرف
من رفتم کمکش کردم
امیلی:برو صبحانه بخور
من:باشه
رفتم پایین
از زبون امیلی
صبح پاشدم با خدم گفتم باید اون خونه رو تبدیل کنم بهچیزی که بود
بعدش لباس پوشیدم رفتم اول ملافه هارو برداشتم صبحانه واسه زین اماکردم اول رفتم توی زیر شیروونی که زین رو بیدار نکنم حدودا کلشو تمیز کردم فقط میز مونده بود که زین اومد تو یه لبخند زدم ازش کمک خواستم بعدش بهش گفتم که بره صبحونه بخوره گوشیم زنگ خورد نشتم روی صندلی گوشی رو جواب دادم
توماس:سلام
من:علیک چیشده
توماس:می خوام باهات قرار بزارم
من:نه توماس من الان یه جاییم
توماس:کجا ؟
من:خونه ی اقاشجاع
توماس:میشه از اقا شجاع پست بگیرم
من:نه نمیشه اخه من عاشق اقا شجاعم
توماس:باشه لو کیشن بفرست بیام دنبالت
من:توماس برو راه نرو رومخم
توماس:ولی می خوام ببینمت
من:من نمی خوام ببینمت
در این هین حرفزدن زین اومد توی اتاق
زین:امیلی اومدم کمکت
توماس:پس اقا شجاع ایشونه
من:اره برو توماس
زینگوشیمو از دستم گشید:گوش کن توماس دیگه حق نداری به دوست دختر من زنگ بزنی وگرنه و قیره
گوشی رو قط کرد
من:زین
زین:جان
+هیچی
-اگه یه بار دیگه زنگ زد بهم بگو زندگی
+باشه
رفتیم کل زیر شیروونی رو تمیز کردیم دوتامون دراز کشیدیم کف زمین
زین:خسته شدی؟
من:اره توچی؟
زین:پیش تو که باشم خسته نمی شم
روشو کرد به من:میشه دیگه تنهام نزاری این دل به بودنت احتیاج داره
من:من دیگه تنهات نمیزارم
دستشو گذاشت روی گونه هام
یک لحضه توی همین حالت بودیم که زنگ در خورد
زین:نه خدایی وقت داریا
من:من باز میکنم
زین:باشه
رفتم درو باز کردم
پایان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۵.۹k
۲۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.