پارت۱۳ تصادف خواطره انگیز
از زبون امیلی
وقتی اون دوتا از اتاق اومدن بیرون فهمیدیم اشتی کردم
من:خدایا دمت گرم ایول حالا از اتاق کاملا برید بیرون میخوام لباسامو عوض کنم
داشتم لباسمو عوض میکردم یادم افتاد که امروز مامانم بهم زنگ زد جواب ندادم زود رفتم بهش زنگ زدم
مامانم:عزیزم مژده گونی بده
من:ندارم هیچی
مامانم:من دارم ازدواج میکنم
من:باشه منم با زین اشتی کردم
مامانم بعد از جریان زین ازش حالش بهم خورد
مامانم:غلط کردی دختر جون هنوز یادت نرفته که اون بهت خیانت کرد
من:خوب ازم معذرت خواهی هم کرد و گفت دیگه ولم نمیکنه
مامانم:باشه من بعدا بازین حرف دارم
من:نه نداری
مامانم:به حرحال اسمش رابرت عه
من:افرین مامان مخ زن خودمی والا
مامانم:برو شام بخور بخواب
من:چشم
گوشی رو غط کردم خودمو ولو کردم روی تخت :اوفف چقدر خسته شدم امروز
رفتم شام خوردم بعدشم خوابیدم
صبح یه نوازشی روی صورتم بود
چشمامو باز کردم مامانم اومده بود خونه
من:مامان انظار داشتم با قمه ای چیزی بیای سراغم
مامانم:امروز نه
بعد از صبحانه
مامانم:کجا داری میری
من:پیش دلدارم
مامانم:برگشتن به دلدارتم بگو بیاد باهات
من:باشه
رفتم خونه ی زین
من درو باز کردم:سلام دلدار
دروبستم از پشت در یه دفعه زین حمله کرد به سمت
من جیغ زدم
زین از پشت بغلم کرد
من:ترسیدم
زین:نترس عسلم منم شیر درنده که نیووردم توی خونه
من:نمی دونم ازت بعدی نیست
زین یه نگاه بچه گونه کرد: من واقعا ازم انتظار میره
من:کسی که ۲سال پیش یه مار اورد خونه ازش انتظار میره شیر جنگلم بیاره دیگه
زین خندید دلم واسه خنده هاش تنگ شده بود
یک ماه بعد امروز عروسی مادرم بود.
پایان
وقتی اون دوتا از اتاق اومدن بیرون فهمیدیم اشتی کردم
من:خدایا دمت گرم ایول حالا از اتاق کاملا برید بیرون میخوام لباسامو عوض کنم
داشتم لباسمو عوض میکردم یادم افتاد که امروز مامانم بهم زنگ زد جواب ندادم زود رفتم بهش زنگ زدم
مامانم:عزیزم مژده گونی بده
من:ندارم هیچی
مامانم:من دارم ازدواج میکنم
من:باشه منم با زین اشتی کردم
مامانم بعد از جریان زین ازش حالش بهم خورد
مامانم:غلط کردی دختر جون هنوز یادت نرفته که اون بهت خیانت کرد
من:خوب ازم معذرت خواهی هم کرد و گفت دیگه ولم نمیکنه
مامانم:باشه من بعدا بازین حرف دارم
من:نه نداری
مامانم:به حرحال اسمش رابرت عه
من:افرین مامان مخ زن خودمی والا
مامانم:برو شام بخور بخواب
من:چشم
گوشی رو غط کردم خودمو ولو کردم روی تخت :اوفف چقدر خسته شدم امروز
رفتم شام خوردم بعدشم خوابیدم
صبح یه نوازشی روی صورتم بود
چشمامو باز کردم مامانم اومده بود خونه
من:مامان انظار داشتم با قمه ای چیزی بیای سراغم
مامانم:امروز نه
بعد از صبحانه
مامانم:کجا داری میری
من:پیش دلدارم
مامانم:برگشتن به دلدارتم بگو بیاد باهات
من:باشه
رفتم خونه ی زین
من درو باز کردم:سلام دلدار
دروبستم از پشت در یه دفعه زین حمله کرد به سمت
من جیغ زدم
زین از پشت بغلم کرد
من:ترسیدم
زین:نترس عسلم منم شیر درنده که نیووردم توی خونه
من:نمی دونم ازت بعدی نیست
زین یه نگاه بچه گونه کرد: من واقعا ازم انتظار میره
من:کسی که ۲سال پیش یه مار اورد خونه ازش انتظار میره شیر جنگلم بیاره دیگه
زین خندید دلم واسه خنده هاش تنگ شده بود
یک ماه بعد امروز عروسی مادرم بود.
پایان
۴.۵k
۲۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.