(قسمت {8}پارت{2})
(قسمت {8}پارت{2})
*ماهتیسا*
رفتم سمت لباسام عوضشون کردم ک بعدش صدای در اومد
+تق تق تق
_بفرمایید... در با تقی باز شد مامان بود
+مزاحم ک نشدم... لبخند زدم و بهش نگاه کردم
_نه مامان جون شما مراحمی رفته حموم فعلا... مامان لبخند زد و اومد داخل کنارم روی تخت نشست
+واقعا پسره خوبیه از همه چیش معلومه.... سرم رو انداختم پایین و خندیدم
+آخ ببین دخترم چه ناز شده بعد از چند وقت دیدمش انشالا واسه هم بمونین عزیز دلم
_ممنون مامان جونم.... دوباره صدای در اومد
_بفرمایید
+بیام داخل آبجی؟!
_بله بیا تو عزیزم.... ماهرخ بود
+ابجیییی.....پرید بغلم
_جونممم
+داداش آرسان خیلی مهربونه..... لبخند زدم
+تازه تورور هم خیلی دوست داره..... سرم رو انداختم پایین سرخو سفید شدم مامان و ماهرخ بلند بلند خندیدن داشتیم حرف میزدیم درباره ی این چند وقت که من نبودم که آرسان از حموم با یه حوله ی سفید اومد با بهت بهمون نگاه کرد حالت صورتش خیلی خنده دار بود هممون زدیم زیر خنده (بچم آب شد از خجالت😂💖) خودشم تازه فهمیده بود چی شده
_عه عه سلام مامان جان مشکلی پیش اومده
+نه پسرم فقط اومدیم ماهتیسا رو ببینیم
_آهان
+راستی بچه ها..... همه به مامان خیره شدیم
+صدات خیلی قشنگه مادر...... هممون ترکیدیم از خنده منو ماهرخ که دیگه داشتیم زمین رو گاز میگرفتیم آرسان که خنده توی صداش موج میزد
_ممنون مامان جان
+خب ما دیگه مزاحم نمیشیم بعد از اینکه آرسان لباسشو عوض کرد بیاین پایین واسه شام
_چشم.... مامان جون با ماهرخ رفتن بیرون آرسان هم داشت به من نگاه میکرد بعد آروم آروم اومد سمتم منم داشتم میخندیدم که یهو افتادم روی تخت آرسان هم روم(دوست نداری نخون از من گفتن بود🦋🥀)
*ماهتیسا*
رفتم سمت لباسام عوضشون کردم ک بعدش صدای در اومد
+تق تق تق
_بفرمایید... در با تقی باز شد مامان بود
+مزاحم ک نشدم... لبخند زدم و بهش نگاه کردم
_نه مامان جون شما مراحمی رفته حموم فعلا... مامان لبخند زد و اومد داخل کنارم روی تخت نشست
+واقعا پسره خوبیه از همه چیش معلومه.... سرم رو انداختم پایین و خندیدم
+آخ ببین دخترم چه ناز شده بعد از چند وقت دیدمش انشالا واسه هم بمونین عزیز دلم
_ممنون مامان جونم.... دوباره صدای در اومد
_بفرمایید
+بیام داخل آبجی؟!
_بله بیا تو عزیزم.... ماهرخ بود
+ابجیییی.....پرید بغلم
_جونممم
+داداش آرسان خیلی مهربونه..... لبخند زدم
+تازه تورور هم خیلی دوست داره..... سرم رو انداختم پایین سرخو سفید شدم مامان و ماهرخ بلند بلند خندیدن داشتیم حرف میزدیم درباره ی این چند وقت که من نبودم که آرسان از حموم با یه حوله ی سفید اومد با بهت بهمون نگاه کرد حالت صورتش خیلی خنده دار بود هممون زدیم زیر خنده (بچم آب شد از خجالت😂💖) خودشم تازه فهمیده بود چی شده
_عه عه سلام مامان جان مشکلی پیش اومده
+نه پسرم فقط اومدیم ماهتیسا رو ببینیم
_آهان
+راستی بچه ها..... همه به مامان خیره شدیم
+صدات خیلی قشنگه مادر...... هممون ترکیدیم از خنده منو ماهرخ که دیگه داشتیم زمین رو گاز میگرفتیم آرسان که خنده توی صداش موج میزد
_ممنون مامان جان
+خب ما دیگه مزاحم نمیشیم بعد از اینکه آرسان لباسشو عوض کرد بیاین پایین واسه شام
_چشم.... مامان جون با ماهرخ رفتن بیرون آرسان هم داشت به من نگاه میکرد بعد آروم آروم اومد سمتم منم داشتم میخندیدم که یهو افتادم روی تخت آرسان هم روم(دوست نداری نخون از من گفتن بود🦋🥀)
۱۰.۰k
۰۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.