(قسمت(8)پارت(4))
(قسمت(8)پارت(4))
+خب همه میدونیم که فردا تولد ماهرخه
_ارههه بابایییی.... ماهرخ با ذوق حرف میزد
+به علاوه ی تولد ماهرخ ما قراره سه روز دیگه واسه نامردیه ماهتیسا و آقا آرسان جشن بگیریم..... از تعجب شاخ در آوردم واای نه مامان و بابای آرسان هنوز خبر ندارن که
_نه باباجون یه لحظه..... همه به من نگاه کردن
_باباجون پدر و مادر آرسان هنوز خبر ندارن اخه
+آها پس خبر دارشون میکنیم دیگه(به این میگن مرد عمل😂)
+نه پدر جان منو ماهتیسا تصمیم گرفتیم که این خبر رو باهم بهشون بدیم
+پس باشه ولی بخاطره اومدنتون یه جشن باید بگیریم دیگه کسی اعتراض نکنه
+اخخ جونم تولد من که هست جشن هم داریم
+ساکت چشم وزغی مگه بهت یاد ندادن توی حرف بزرگتر ها نپری...... با این حرف کیان ماهرخ لباش رو غنچه کرد و آوردشون جلو روبه کیان کرد
+به تو چه اگه به نازی جون نگفتم باهام دعوا کردی بعد دیگه باهات نمیرقصه..... با این حرف ماهرخ هممون زدیم زیر خنده
+من تورو میکشم وایسا فقط..... کیان اینارو با حرص گفت و دنبال ماهرخ افتاد هممون داشتیم میخندیدیم
+انگار این دوتا دعواهاشون تموم نمیشه من برم جداشون کنم.... مامان رفت طرفه اتاق
+بچه ها شماهم برین استراحت کنین حتما خیلی خسته هستین بلند شین
_چشم باباجون..... لپه بابا رو بوسیدم
+اوا دخترم چرا شوهرت رو نمیبوسی من خودم زن دارما اگه بفهمه کلمو میکنه ها..... لحن حرف زدن بابا خیلی خنده دار بود هم داشتم میخندیدم هم خجالت زده از حرف بابا که گفت شوهرت رو ببوس دسته آرسان رو گرفتم رفتیم بالا روی تختم پریدم آخيش چقد نرمه
+خانم کوچولو به ماهم جا میدی آیا؟!....دوتا ستام رو باز کردم چشمام رو بستم
_بیا بغلم....... اومد روی تخت دراز کشید سرش رو توی بغلم گرفتم موهاش رو ناز میکردم آرسان دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و بعدش نفهمیدم کی خوابم برد
+خانووممم بلند شو عزیزم تا کی میخوای بخوابی... آروم چشمام رو باز کردم پنجره رو نگاه کردم وای صبح شده من چقد خوابیدم تند تند بلند شدم
_آرسان ساعت چنده؟!
+(صدای خنده)
_چرا میخندی تو؟!
+عزیزم موهات رو درست کن
_اوف خب تازه از خواب بیدار شدم... اومد روی تخت نشست دستاش رو توی موهام کشید
+چرا وقتی خیلی خسته هستی بهم نمیگی میدونی ساعت چنده؟!
_نه مگه ساعت چنده؟!
+9صبح
_واییی یعنی خیلی خوابیدم
+یه جورایی
_واای
+حالا بلند شو بریم صبحانه بخوریم
_باشه.... خمیازه کشیدم و رفتم سمت حمام صورتم رو شستم و یه حمام کوچولو کردم اومدم بیرون آرسان داشت با لب تابش کار میکرد
+خب همه میدونیم که فردا تولد ماهرخه
_ارههه بابایییی.... ماهرخ با ذوق حرف میزد
+به علاوه ی تولد ماهرخ ما قراره سه روز دیگه واسه نامردیه ماهتیسا و آقا آرسان جشن بگیریم..... از تعجب شاخ در آوردم واای نه مامان و بابای آرسان هنوز خبر ندارن که
_نه باباجون یه لحظه..... همه به من نگاه کردن
_باباجون پدر و مادر آرسان هنوز خبر ندارن اخه
+آها پس خبر دارشون میکنیم دیگه(به این میگن مرد عمل😂)
+نه پدر جان منو ماهتیسا تصمیم گرفتیم که این خبر رو باهم بهشون بدیم
+پس باشه ولی بخاطره اومدنتون یه جشن باید بگیریم دیگه کسی اعتراض نکنه
+اخخ جونم تولد من که هست جشن هم داریم
+ساکت چشم وزغی مگه بهت یاد ندادن توی حرف بزرگتر ها نپری...... با این حرف کیان ماهرخ لباش رو غنچه کرد و آوردشون جلو روبه کیان کرد
+به تو چه اگه به نازی جون نگفتم باهام دعوا کردی بعد دیگه باهات نمیرقصه..... با این حرف ماهرخ هممون زدیم زیر خنده
+من تورو میکشم وایسا فقط..... کیان اینارو با حرص گفت و دنبال ماهرخ افتاد هممون داشتیم میخندیدیم
+انگار این دوتا دعواهاشون تموم نمیشه من برم جداشون کنم.... مامان رفت طرفه اتاق
+بچه ها شماهم برین استراحت کنین حتما خیلی خسته هستین بلند شین
_چشم باباجون..... لپه بابا رو بوسیدم
+اوا دخترم چرا شوهرت رو نمیبوسی من خودم زن دارما اگه بفهمه کلمو میکنه ها..... لحن حرف زدن بابا خیلی خنده دار بود هم داشتم میخندیدم هم خجالت زده از حرف بابا که گفت شوهرت رو ببوس دسته آرسان رو گرفتم رفتیم بالا روی تختم پریدم آخيش چقد نرمه
+خانم کوچولو به ماهم جا میدی آیا؟!....دوتا ستام رو باز کردم چشمام رو بستم
_بیا بغلم....... اومد روی تخت دراز کشید سرش رو توی بغلم گرفتم موهاش رو ناز میکردم آرسان دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و بعدش نفهمیدم کی خوابم برد
+خانووممم بلند شو عزیزم تا کی میخوای بخوابی... آروم چشمام رو باز کردم پنجره رو نگاه کردم وای صبح شده من چقد خوابیدم تند تند بلند شدم
_آرسان ساعت چنده؟!
+(صدای خنده)
_چرا میخندی تو؟!
+عزیزم موهات رو درست کن
_اوف خب تازه از خواب بیدار شدم... اومد روی تخت نشست دستاش رو توی موهام کشید
+چرا وقتی خیلی خسته هستی بهم نمیگی میدونی ساعت چنده؟!
_نه مگه ساعت چنده؟!
+9صبح
_واییی یعنی خیلی خوابیدم
+یه جورایی
_واای
+حالا بلند شو بریم صبحانه بخوریم
_باشه.... خمیازه کشیدم و رفتم سمت حمام صورتم رو شستم و یه حمام کوچولو کردم اومدم بیرون آرسان داشت با لب تابش کار میکرد
۷.۸k
۰۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.