خانم لجباز، مرد مغرور پارت 5
خانم لجباز، مرد مغرور پارت 5
# جیمین
وایی نه من جیکار کردم با این دختر، چرااا؟ چرا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم؟ الان چیکار کنم حالش خوب نیست، اومدم برم سمتش که دیدم...
# رزی
حالم اصلا خوب نبود، دلم میخواست بمیرم، نمیتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم، گلدون شیشه ای روی میزو برداشتم و پرتش کردم سمت دیوار، اروم نشدم رفتم هر چیزی که دم دستم بود رو شکوندم و اخر سر نشستم رو زمین، دست و پام همشون خونی بود و سرم داشت گیج میرفت، ولی عنوزم داشتم گریه میکردم.
# جیمین
دلن براش سوخت، دلی من که کاریش نکردم، تازه اتفاقات دیشب داشت یادم میومد، همه دست و پاهاش خونی بود رفتم جعبه کمک های اولیه را اوردم و نشستم کنارش، هنوز وقت نکرده بودم برم بلوز بپوشم ولی برام مهم نبود، اون مهم تر بود.
رزی : چی میخوای هااا؟ برو، برو، برو، فقط برو نمیخوام ببینمت حالم ازت بهم میخوره، چی میخواستی از جونم؟ مگه من چیکارت کردم؟
دستم رو بردم سمت پاهاش که دستم رو زد کنار.
_ خونریزی داره بزار پانسمانش کنم.
رزی : نمیخوام، میخوام به درد خودم بمیرم بروووووو
حالش خوب نبود داشت موهاش رو میکشید، فهمیدم که اعصابش خیلی خورده. دستم رو به سمتش دراز کردم و سرشو کذاشتم رو سینم، مشت میزد، گریه میکرد، و اخر سر هم خوابش برد. دست و پاهاش رو پانسمان کردم و بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت. که دستم رو گرفت و منم کنارش رو زمین نشستم...
# جیمین
وایی نه من جیکار کردم با این دختر، چرااا؟ چرا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم؟ الان چیکار کنم حالش خوب نیست، اومدم برم سمتش که دیدم...
# رزی
حالم اصلا خوب نبود، دلم میخواست بمیرم، نمیتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم، گلدون شیشه ای روی میزو برداشتم و پرتش کردم سمت دیوار، اروم نشدم رفتم هر چیزی که دم دستم بود رو شکوندم و اخر سر نشستم رو زمین، دست و پام همشون خونی بود و سرم داشت گیج میرفت، ولی عنوزم داشتم گریه میکردم.
# جیمین
دلن براش سوخت، دلی من که کاریش نکردم، تازه اتفاقات دیشب داشت یادم میومد، همه دست و پاهاش خونی بود رفتم جعبه کمک های اولیه را اوردم و نشستم کنارش، هنوز وقت نکرده بودم برم بلوز بپوشم ولی برام مهم نبود، اون مهم تر بود.
رزی : چی میخوای هااا؟ برو، برو، برو، فقط برو نمیخوام ببینمت حالم ازت بهم میخوره، چی میخواستی از جونم؟ مگه من چیکارت کردم؟
دستم رو بردم سمت پاهاش که دستم رو زد کنار.
_ خونریزی داره بزار پانسمانش کنم.
رزی : نمیخوام، میخوام به درد خودم بمیرم بروووووو
حالش خوب نبود داشت موهاش رو میکشید، فهمیدم که اعصابش خیلی خورده. دستم رو به سمتش دراز کردم و سرشو کذاشتم رو سینم، مشت میزد، گریه میکرد، و اخر سر هم خوابش برد. دست و پاهاش رو پانسمان کردم و بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت. که دستم رو گرفت و منم کنارش رو زمین نشستم...
۱۹.۶k
۰۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.