☀️گیسوی شب☀️
☀️گیسوی شب☀️
# پارت دویست وسه ...
گیسو:
گلین تو آشپزخونه بود وآنا هم رفته بود اتاق گلی که یکم استراحت کنه احساس می کردم آنا حالش خوب نیست وافسرده است به کمک گلین رفتم ولی اون گفت که کاری نداره وهمونجا تو آشپزخونه نشستیم
گلین : خب حالا که فهمیدی آنا شیطنت کرده ولیلا نامزاد آریا نبوده نمیخوای با دید بهتری به این موضوع نگاه کنی
- چی رو ؟!
گلین اخمی کرد وگفت : گیسو ..
- خب نمی فهمم در مورد چی حرف می زنی
گلین با اشاره چشم ابرو به سالن گفت : منظورم آریاست فکر نمی کنی خیلی منتظر مونده میدونی که به چهل سالگی نزدیکه
- گلین میشه در مورد ش حرفی نزنیم اون گفته فکر کنم ومن ازش فرار می کنم ولی هر کجا میرم هست
گلین : می دونی که نشونه ای خوبیه
- این نهایت بی رحمی
گلین اخم کرد وگفت : چرا این موضوع رو اینقدره بزرگ می کنی گیسو
- بزرگ نیست؟!
گلین : دیگه نه اونجوری که قید دوست داشتنتون رو بزنی گیسو این روزها تکرار نمیشه چرا ازش لذت نمی بری شاید خدا این نعمت رو ازت گرفته وچیزبهتری بهت داده چیزی که همیشه آرزوت بود
سکوت کردم حرف گلین مثله پتکی بودکه تو سرم پایین اومده بود
براورده شدن آرزوم در برابر گرفتن حق مادرشدن من همیشه به خدا التماس می کردم آریا رو تو زندگیم داشته باشم حتا شده جونمم بگیره لبمو گاز گرفتم
گلین دستشو زیر چونم آورد وسرمو بالا گرفت
گلین : گیسو داری گریه می کنی ؟
بلند شدم ورفتم تو تراس خدا رو شکر گلین دنبالم نیومد نگاهی به آسمون ابری انداختم دلم پر بود وچشام پرتر دلم میخواست برم یه جا ویه دل سیر گریه کنم یه جا مثله خونم اینجا بودن داشت خفه ام می کرد نمی تونستم تظاهر کنم خوبم وتو جمع باشم دستمو تو جیبم بردم سوئیچ ماشینم وموبایلم بودن اهل کیف داشتن نبودم زیر لب گفتم : مرسی خداجون
آروم از پله ها ی تراس اومدم پایین وحیاط کوچیک رو رد کردم ورفتم بیرون سوار ماشینم شدم وبرگشتم خونه مثله همیشه خونه ساکت بود می دونستم مامان ناراحت میشه بی خداحافظی برم ولی نمی تونستمم اینجا بمونم من دلم تنهایی خودمو می خواست اونجا که نتونم به هیچ چیز وهیچ کس فکر کنم ...
# پارت دویست وسه ...
گیسو:
گلین تو آشپزخونه بود وآنا هم رفته بود اتاق گلی که یکم استراحت کنه احساس می کردم آنا حالش خوب نیست وافسرده است به کمک گلین رفتم ولی اون گفت که کاری نداره وهمونجا تو آشپزخونه نشستیم
گلین : خب حالا که فهمیدی آنا شیطنت کرده ولیلا نامزاد آریا نبوده نمیخوای با دید بهتری به این موضوع نگاه کنی
- چی رو ؟!
گلین اخمی کرد وگفت : گیسو ..
- خب نمی فهمم در مورد چی حرف می زنی
گلین با اشاره چشم ابرو به سالن گفت : منظورم آریاست فکر نمی کنی خیلی منتظر مونده میدونی که به چهل سالگی نزدیکه
- گلین میشه در مورد ش حرفی نزنیم اون گفته فکر کنم ومن ازش فرار می کنم ولی هر کجا میرم هست
گلین : می دونی که نشونه ای خوبیه
- این نهایت بی رحمی
گلین اخم کرد وگفت : چرا این موضوع رو اینقدره بزرگ می کنی گیسو
- بزرگ نیست؟!
گلین : دیگه نه اونجوری که قید دوست داشتنتون رو بزنی گیسو این روزها تکرار نمیشه چرا ازش لذت نمی بری شاید خدا این نعمت رو ازت گرفته وچیزبهتری بهت داده چیزی که همیشه آرزوت بود
سکوت کردم حرف گلین مثله پتکی بودکه تو سرم پایین اومده بود
براورده شدن آرزوم در برابر گرفتن حق مادرشدن من همیشه به خدا التماس می کردم آریا رو تو زندگیم داشته باشم حتا شده جونمم بگیره لبمو گاز گرفتم
گلین دستشو زیر چونم آورد وسرمو بالا گرفت
گلین : گیسو داری گریه می کنی ؟
بلند شدم ورفتم تو تراس خدا رو شکر گلین دنبالم نیومد نگاهی به آسمون ابری انداختم دلم پر بود وچشام پرتر دلم میخواست برم یه جا ویه دل سیر گریه کنم یه جا مثله خونم اینجا بودن داشت خفه ام می کرد نمی تونستم تظاهر کنم خوبم وتو جمع باشم دستمو تو جیبم بردم سوئیچ ماشینم وموبایلم بودن اهل کیف داشتن نبودم زیر لب گفتم : مرسی خداجون
آروم از پله ها ی تراس اومدم پایین وحیاط کوچیک رو رد کردم ورفتم بیرون سوار ماشینم شدم وبرگشتم خونه مثله همیشه خونه ساکت بود می دونستم مامان ناراحت میشه بی خداحافظی برم ولی نمی تونستمم اینجا بمونم من دلم تنهایی خودمو می خواست اونجا که نتونم به هیچ چیز وهیچ کس فکر کنم ...
۱۵.۰k
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.