زیر سایه ی آشوبگر p69
به حرص خوردن های مامان خندیدم و گفتم:
_آروم تر غز بزن مامان ..بابا میشنوه
برزخی نگام کرد:
_تو که نمیدونی این همه سال من چقدر از دست این زن کشیدم
برای عوض کردن بحث گفتم:
_راستی این چند روزه که اومدید سئول یه سر به خاله هم بزن...چند وقت پیش زنگ زده بود میگفت دستش در رفته
_اره به منم گفت ..حالا فردا شب یه سر میریم پیشش
با اومدن بابا از حموم شام خوردیم....بابا از کار و بارم پرسید که چطور میگذره
منم فقط گفتم خوبه....در حالی که آن چنان خوب هم نبود
فردا صبح اولین کاری که کردم این بود که برم به دیدن سوکجین
باید دلیل این رفتار هاش رو میفهمیدم
هر جور فکر میکردم جور در نمیومد...حالا که همه چیز تموم شده چرا از من دوری میکرد
با صدای سرباز از فکر اومدم بیرون:
_خانم بفرمایید داخل
کیفم رو روی دوشم انداختم و وارد اتاق ملاقات شدم
لباس های راه راهه زندان نتونسته بودن قد بلند و شونه های پهنش رو پنهون کنن
سرش پایین بود وقتی سرش رو آورد بالا و منو دید....اخم غلیظی روی پیشونیش جای گرفت:
_گفته بودن سرگرد میلر اومده ملاقات
با صدای بلند گفت:
_سرباز من میخوام برگردم به سلولم
بلند شد که بره که سریع سد راهش رو گرفتم:
_خواهش میکنم بزار باهات حرف بزنم....واجبه
رو به سربازه هم گفتم:
_شما برید هر وقت تموم شد صداتون میکنم
بعد از رفتن سرباز نشستم پشت میز فلزی
اون هم نشست....با جدیت پرسیدم:
_چرا قبول نکردی وکیلت بشم؟
متقابلا اخم کرد:
_میترسم دوباره بهت اعتماد کنم
جا خوردم..چی گفت؟؟
_یعنی چی که نمیتونی بهم اعتماد کنی
_یکبار بهت اعتماد کردم نتیجش چی شد؟....به راحتی جامو لو دادی و تحویل پلیسم دادی ،
من اون زمان فقط تورو داشتم...فقط به تو اطمینان داشتم...اون وقت تو چیکار کردی......فکر نکنم تا آخر عمرم دیگه بتونم به کسی اعتماد کنم
بغضم رو قورت دادم
حالا که بعد مدت ها میتونستم یه دل سیر ببینمش داشت با من اینجوری تا میکرد
_تو نمیدونی من اون موقع چه حالی داشتم .....یهو بیان بهت بگن کسی که مدت ها حتی به خونت هم راهش دادی به بدترین شکل خانوادش رو قتل عام کرده چه حسی بهت دست میداد؟......بعلاوه اینکه من به جاناتان اعتماد داشتم هیچ وقت فکر نمیکردم همه چی یه بازی باشه
_آروم تر غز بزن مامان ..بابا میشنوه
برزخی نگام کرد:
_تو که نمیدونی این همه سال من چقدر از دست این زن کشیدم
برای عوض کردن بحث گفتم:
_راستی این چند روزه که اومدید سئول یه سر به خاله هم بزن...چند وقت پیش زنگ زده بود میگفت دستش در رفته
_اره به منم گفت ..حالا فردا شب یه سر میریم پیشش
با اومدن بابا از حموم شام خوردیم....بابا از کار و بارم پرسید که چطور میگذره
منم فقط گفتم خوبه....در حالی که آن چنان خوب هم نبود
فردا صبح اولین کاری که کردم این بود که برم به دیدن سوکجین
باید دلیل این رفتار هاش رو میفهمیدم
هر جور فکر میکردم جور در نمیومد...حالا که همه چیز تموم شده چرا از من دوری میکرد
با صدای سرباز از فکر اومدم بیرون:
_خانم بفرمایید داخل
کیفم رو روی دوشم انداختم و وارد اتاق ملاقات شدم
لباس های راه راهه زندان نتونسته بودن قد بلند و شونه های پهنش رو پنهون کنن
سرش پایین بود وقتی سرش رو آورد بالا و منو دید....اخم غلیظی روی پیشونیش جای گرفت:
_گفته بودن سرگرد میلر اومده ملاقات
با صدای بلند گفت:
_سرباز من میخوام برگردم به سلولم
بلند شد که بره که سریع سد راهش رو گرفتم:
_خواهش میکنم بزار باهات حرف بزنم....واجبه
رو به سربازه هم گفتم:
_شما برید هر وقت تموم شد صداتون میکنم
بعد از رفتن سرباز نشستم پشت میز فلزی
اون هم نشست....با جدیت پرسیدم:
_چرا قبول نکردی وکیلت بشم؟
متقابلا اخم کرد:
_میترسم دوباره بهت اعتماد کنم
جا خوردم..چی گفت؟؟
_یعنی چی که نمیتونی بهم اعتماد کنی
_یکبار بهت اعتماد کردم نتیجش چی شد؟....به راحتی جامو لو دادی و تحویل پلیسم دادی ،
من اون زمان فقط تورو داشتم...فقط به تو اطمینان داشتم...اون وقت تو چیکار کردی......فکر نکنم تا آخر عمرم دیگه بتونم به کسی اعتماد کنم
بغضم رو قورت دادم
حالا که بعد مدت ها میتونستم یه دل سیر ببینمش داشت با من اینجوری تا میکرد
_تو نمیدونی من اون موقع چه حالی داشتم .....یهو بیان بهت بگن کسی که مدت ها حتی به خونت هم راهش دادی به بدترین شکل خانوادش رو قتل عام کرده چه حسی بهت دست میداد؟......بعلاوه اینکه من به جاناتان اعتماد داشتم هیچ وقت فکر نمیکردم همه چی یه بازی باشه
۴۸.۹k
۲۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.