پارت ۴۲ : من : واقعا؟
پارت ۴۲ : من : واقعا؟
وی : آرع
من : ممنون .
ساعت دوازده ظهر شد که سریع حاضر شدم و با ماشین سمت بیمارستان رفتیم .
کوک بعد ده دقیقه اومد و رفتیم سمت بوسان .
رسیدیم اونجا .
کوک درمورد تمام کارا توضیح داد .
حتی پیامی که جیمین به نامجون داده بود که قراره تو بوسان همون ببینن
این از فاجعه رو هم رد کرده بود .
ساعت شیش بود .
رفتیم داخل .
شاید جیمین اونجا بود
شاید میتونستم نظرشو عوض کنم
با اینکه مطمئن بودم نمیتونم .
داشتم اروم راه میرفتم .
سکوت بدی پیچیده بود
از چندتا پلاستیک بزرگ رفتم اونور .
داشتم از یک راهی میرفتم .
کوک رو پشتم ندیدم .
داشتم دنبالش میگشتم .
اه! حتما ازون ور رفته .
دو سه قدم برداشتم که یکدفعه دست خیلی محکمی دور دهنم گذاشته شد و منو به خودش چسبوند و به دیوار تکیه داد .
نفس نفس میزدم .
ترسیده بودم .
خواستم دستشو از رو دهنم بردارم که با صداش تعجب کردم .
اروم گفت : برای چی اومدی اینجا؟
و دست محکمش که دهنمو گرفته بود کمی شل کرد که بتونم حرف بزنم .
من : اومدم تورو پیدا کنم
جیمین : بهت پیام دادم دنبالم نیا .
تا خواستم حرفی بزنم که دستشو دوباره محکم رو دهنم فشار داد و نزاشت حرف بزنم .
اون مثل همیشه حرف نمیزد
انگار همه چیو فهمیده بود.
صدای نامجون رو شنیدم که جیمینو صدا کرد .
جیمین اروم تو گوش چپم گفت : ازینجا برو .
و دستشو از دور شکم و دهنم برداشت و سریع رفت .
اون متوجه شد من اینجام پس...حتما میدونه کیا اینجان .
کوک رو دیدم اومد سمتم .
اروم گفت : چیشد نریلا
من : میدونه ما اینجاییم .
کوک : شت .
با صدای نامجون از پشت ستون کمی اونور تر رفتیم تا نامجون تو دید باشه .
نامجون طبقه اول ساختمون خرابه وایستاده بود .
جیمین سمتش رفت .
جیمین گفت : زاتت اینجوریه که از کسی که بدت میاد زجرش بدی نه؟
نامجون : اوه... با اینکه حافظه ات برنگشته منو اینطوری صدا میکنی رفیق نامرد؟
جیمین : تو خوب بلد بودی منو زجر بدی
نامجون : هه....الان میخوای بگی نریلا بهت توضیح نداده و باور کنم حافظه ات برگشته؟
جیمین : تو میدنستی ا.ت و جونگ کوک نسبت نزدیکی دارن و منو بخاطر همین زجر دادی
به کوک نگا کردم
من : نسبت نزدیک
کوک : اَیییییی چه حال بهم زنه اگه فامیلم باشی
من : برو گمشو تا نزدمت .
دوباره نگاشون کردم .
نامجون : اوه...نه حافظه ات برگشته باور کردم
جیمین : اون شب با حرفات تو اتاق...همه از اتیش خودت بود حتی سوزوندن خونه هم تقصیر تو بود ولی انداختی گردن من نه؟
نامجون : تو یک ادم حسود بودی که به رابطه دوستانه کوک و ا.ت حسودی میکردی
جیمین : ببین...خودت ببین ازدواج کردن...بچشو دیدی؟ دیدی چقدر داغون شدم...دیدی برادرتو چقدر راحت کشتی
کوک : اوه....همون شد
من : فقط حافظه بچگیش به یادش اومده .
با دیدن تفنگ کشیدن نامجون جیغ خفه کشیدم .
نامجون : یکبا...
وی : آرع
من : ممنون .
ساعت دوازده ظهر شد که سریع حاضر شدم و با ماشین سمت بیمارستان رفتیم .
کوک بعد ده دقیقه اومد و رفتیم سمت بوسان .
رسیدیم اونجا .
کوک درمورد تمام کارا توضیح داد .
حتی پیامی که جیمین به نامجون داده بود که قراره تو بوسان همون ببینن
این از فاجعه رو هم رد کرده بود .
ساعت شیش بود .
رفتیم داخل .
شاید جیمین اونجا بود
شاید میتونستم نظرشو عوض کنم
با اینکه مطمئن بودم نمیتونم .
داشتم اروم راه میرفتم .
سکوت بدی پیچیده بود
از چندتا پلاستیک بزرگ رفتم اونور .
داشتم از یک راهی میرفتم .
کوک رو پشتم ندیدم .
داشتم دنبالش میگشتم .
اه! حتما ازون ور رفته .
دو سه قدم برداشتم که یکدفعه دست خیلی محکمی دور دهنم گذاشته شد و منو به خودش چسبوند و به دیوار تکیه داد .
نفس نفس میزدم .
ترسیده بودم .
خواستم دستشو از رو دهنم بردارم که با صداش تعجب کردم .
اروم گفت : برای چی اومدی اینجا؟
و دست محکمش که دهنمو گرفته بود کمی شل کرد که بتونم حرف بزنم .
من : اومدم تورو پیدا کنم
جیمین : بهت پیام دادم دنبالم نیا .
تا خواستم حرفی بزنم که دستشو دوباره محکم رو دهنم فشار داد و نزاشت حرف بزنم .
اون مثل همیشه حرف نمیزد
انگار همه چیو فهمیده بود.
صدای نامجون رو شنیدم که جیمینو صدا کرد .
جیمین اروم تو گوش چپم گفت : ازینجا برو .
و دستشو از دور شکم و دهنم برداشت و سریع رفت .
اون متوجه شد من اینجام پس...حتما میدونه کیا اینجان .
کوک رو دیدم اومد سمتم .
اروم گفت : چیشد نریلا
من : میدونه ما اینجاییم .
کوک : شت .
با صدای نامجون از پشت ستون کمی اونور تر رفتیم تا نامجون تو دید باشه .
نامجون طبقه اول ساختمون خرابه وایستاده بود .
جیمین سمتش رفت .
جیمین گفت : زاتت اینجوریه که از کسی که بدت میاد زجرش بدی نه؟
نامجون : اوه... با اینکه حافظه ات برنگشته منو اینطوری صدا میکنی رفیق نامرد؟
جیمین : تو خوب بلد بودی منو زجر بدی
نامجون : هه....الان میخوای بگی نریلا بهت توضیح نداده و باور کنم حافظه ات برگشته؟
جیمین : تو میدنستی ا.ت و جونگ کوک نسبت نزدیکی دارن و منو بخاطر همین زجر دادی
به کوک نگا کردم
من : نسبت نزدیک
کوک : اَیییییی چه حال بهم زنه اگه فامیلم باشی
من : برو گمشو تا نزدمت .
دوباره نگاشون کردم .
نامجون : اوه...نه حافظه ات برگشته باور کردم
جیمین : اون شب با حرفات تو اتاق...همه از اتیش خودت بود حتی سوزوندن خونه هم تقصیر تو بود ولی انداختی گردن من نه؟
نامجون : تو یک ادم حسود بودی که به رابطه دوستانه کوک و ا.ت حسودی میکردی
جیمین : ببین...خودت ببین ازدواج کردن...بچشو دیدی؟ دیدی چقدر داغون شدم...دیدی برادرتو چقدر راحت کشتی
کوک : اوه....همون شد
من : فقط حافظه بچگیش به یادش اومده .
با دیدن تفنگ کشیدن نامجون جیغ خفه کشیدم .
نامجون : یکبا...
۴۳.۸k
۲۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.