حکایت رفاقت من با تو حکایت « قهوه » ایست که امروز به یاد
حکایت رفاقت من با تو حکایت « قهوه » ایست که امروز به یاد تو تلخ تلخ نوشیدم...
با هر جرعه بسیار اندیشیدم : که این طعم را دوست دارم یا نه؟؟؟
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم...
و وقتی که تمام شد فهمیدم باز هم دلم قهوه می خواهد...
حتـــــی... تـــلـــخ تــــــــلـــــــــخ!!!!
با هر جرعه بسیار اندیشیدم : که این طعم را دوست دارم یا نه؟؟؟
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم...
و وقتی که تمام شد فهمیدم باز هم دلم قهوه می خواهد...
حتـــــی... تـــلـــخ تــــــــلـــــــــخ!!!!
۹۱۹
۰۸ مهر ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.