رمان چی شد که اینطوری شد نویسنده ملیکاملازاده پارت ۱۲
رسیدیم دم بیمارستان مامان سریع دوید پایین بابا هم پیاده شد و در سمت منو باز کرد و بغلم کرد رفتیم سمت بیمارستان همینطور بابا بام صحبت می کرد.
- سرت خیلی درد می کنه بابا؟
- اره خیلی.
- الان می ریم،ببینیم چی شده؟ به قیافه اش که نمیاد داغون باشه.
- کلی خون میاد اییی تند- تند راه نرو.
رفتیم تو مامان نوبت گرفت و رفتیم تو اتاق دکتر نگاهی به ما انداخت.
-مامان باباش رو، چه رنگی پس دادین.
هردو با استرس خندیدن بابا من رو گذاشت رو تخت بعد از سلام گفت:
-دکتر بیان ببینید چه شده؟
دکتر جواب سلام جفتشون رو داد و امد بالای سر من همین.طور که معاینه می کرد گفت:
- چه بلایی سر خودت اوردی بچه؟
- اییی دکتر یواش! هیچی از پله ها افتادم.
- شیطون چیکار کردی که افتادی، ها؟
خندیدم که سرم در گرفتم یکم معایه کرد بعد گفت باید بخیه بزنه از وحشت تنم یخ زد دست بابا رو گرفتم.
- بخیه نه، بابا نه!
- هیس هومن مسخره بازی در نیار.
بعد بلندم کرد و بردم سمت اون تخت به گریه افتادم.
- مامان نه دکتر خواهش می کنم نه دکتر دکتر، مامان!
داشتم زار می زدم.
- مامان؟!
بابا دست هام رو و مامان پاهام رو گرفت دکتر شروع کرد به بخیه زدن با هر سوزن سرم می سوخت ولی ترسم دردش رو چند برابر کرده بود داد می زدم:
- اخ- اخ درد داره اخ بابا بریم نمی خوام.
بابا جدی و کمی عصبی گفت:
- بچه شدی هومن؟ از سنت خجالت بکش بسه ساکت شو.
از ترس ساکت شدم سرم رو بخیه زد و یک چسب روش با گریه رو چسب رو سرم دست می کشیدم مامان امد بغلم کرد منم بلند تر گریه کردم بابا بعد از صحبت با دکتر امد سمتم.
- ساکت می شی یا نه؟صدات در نیاد وای بحالت یک قطره دیگه اشک بریزی.
مامان با دلخوری نگاش کرد.
- سروش!
- نه دنیا دفاع نکن خودش می دونه که من از پسرهای لوس بدم میاد دختر که نیستی ناز می کنی ببند دهنتو صدات کل بیمارستان رو برداشت.
- اخ درد می کنه.
دستم رو گرفت و کمکم کرد اروم بلند شم سرم یکم گیج می رفت تکیه مو دادم به بابا.
- انقدر درد نمی کنه من خودم هم درد بخیه رو کشیدم.
قیافهی مامان توهم شد با کنجکاوی به بابا خیره شدم بردم سمت در
- حالا باشه تو ماشین برات تعریف می کنم.
سوار ماشین شدیم بابا سعی می کرد اروم رانندگی کنه که سرم درد نگیره همین.طور برای اینکه حوصله م سر نره شروع کرد به تعریف کردن.
- فکر کنم هجده ساله بودم بعد با یکی دعوام شد، اون هم یک سیلی به من زد خودم به شیشه که نزدیکمون بود. کل شیشه شکست تو بدنم بازوم هم پنج تا بخیه خورد.
- با کی دعوات شد؟
چیزی نگفت صدای اه پر حسرت مامان رو شنیدم.
- طفلک هیراد!
بابا چشم غره ای بهش رفت.
- هیس.
مامان دیگه چیزی نگفت پرسیدم:
- هیراد کیه؟
جوابی نشنیدم رسیدیم خونه همه برعکس انتظارم خوابیده بودن مامان گفت:
- امشب که حالش بده بزار پیش خودم باشه
- سرت خیلی درد می کنه بابا؟
- اره خیلی.
- الان می ریم،ببینیم چی شده؟ به قیافه اش که نمیاد داغون باشه.
- کلی خون میاد اییی تند- تند راه نرو.
رفتیم تو مامان نوبت گرفت و رفتیم تو اتاق دکتر نگاهی به ما انداخت.
-مامان باباش رو، چه رنگی پس دادین.
هردو با استرس خندیدن بابا من رو گذاشت رو تخت بعد از سلام گفت:
-دکتر بیان ببینید چه شده؟
دکتر جواب سلام جفتشون رو داد و امد بالای سر من همین.طور که معاینه می کرد گفت:
- چه بلایی سر خودت اوردی بچه؟
- اییی دکتر یواش! هیچی از پله ها افتادم.
- شیطون چیکار کردی که افتادی، ها؟
خندیدم که سرم در گرفتم یکم معایه کرد بعد گفت باید بخیه بزنه از وحشت تنم یخ زد دست بابا رو گرفتم.
- بخیه نه، بابا نه!
- هیس هومن مسخره بازی در نیار.
بعد بلندم کرد و بردم سمت اون تخت به گریه افتادم.
- مامان نه دکتر خواهش می کنم نه دکتر دکتر، مامان!
داشتم زار می زدم.
- مامان؟!
بابا دست هام رو و مامان پاهام رو گرفت دکتر شروع کرد به بخیه زدن با هر سوزن سرم می سوخت ولی ترسم دردش رو چند برابر کرده بود داد می زدم:
- اخ- اخ درد داره اخ بابا بریم نمی خوام.
بابا جدی و کمی عصبی گفت:
- بچه شدی هومن؟ از سنت خجالت بکش بسه ساکت شو.
از ترس ساکت شدم سرم رو بخیه زد و یک چسب روش با گریه رو چسب رو سرم دست می کشیدم مامان امد بغلم کرد منم بلند تر گریه کردم بابا بعد از صحبت با دکتر امد سمتم.
- ساکت می شی یا نه؟صدات در نیاد وای بحالت یک قطره دیگه اشک بریزی.
مامان با دلخوری نگاش کرد.
- سروش!
- نه دنیا دفاع نکن خودش می دونه که من از پسرهای لوس بدم میاد دختر که نیستی ناز می کنی ببند دهنتو صدات کل بیمارستان رو برداشت.
- اخ درد می کنه.
دستم رو گرفت و کمکم کرد اروم بلند شم سرم یکم گیج می رفت تکیه مو دادم به بابا.
- انقدر درد نمی کنه من خودم هم درد بخیه رو کشیدم.
قیافهی مامان توهم شد با کنجکاوی به بابا خیره شدم بردم سمت در
- حالا باشه تو ماشین برات تعریف می کنم.
سوار ماشین شدیم بابا سعی می کرد اروم رانندگی کنه که سرم درد نگیره همین.طور برای اینکه حوصله م سر نره شروع کرد به تعریف کردن.
- فکر کنم هجده ساله بودم بعد با یکی دعوام شد، اون هم یک سیلی به من زد خودم به شیشه که نزدیکمون بود. کل شیشه شکست تو بدنم بازوم هم پنج تا بخیه خورد.
- با کی دعوات شد؟
چیزی نگفت صدای اه پر حسرت مامان رو شنیدم.
- طفلک هیراد!
بابا چشم غره ای بهش رفت.
- هیس.
مامان دیگه چیزی نگفت پرسیدم:
- هیراد کیه؟
جوابی نشنیدم رسیدیم خونه همه برعکس انتظارم خوابیده بودن مامان گفت:
- امشب که حالش بده بزار پیش خودم باشه
۶.۱k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.