جنگیر
فرداشب بچه ها خواب بود همه خواب بودن نیمه های شب بود که لیا بخاطر گرما بیدار شد و رفت پنجره رو باز کرد که چشمش به پایین پنجر افتاد ی چیزی بود نمیشد گفت چی هست فقط می تونست بگه ی چیز عجیب غریبه ترسیده بود نمی تونست حرکت کنه صدای از گلوش خارج نمیشد نفس کشیدن یادش رفته بود قلبش به زور داشت خون به اندام بدنش می رسوند نسخ شده بود اون موجود انگار به چشماش خیره بود ولی چیزی پیدا نبود قدمی به طرف پنجره برداشت انگار حرکاتش دست خودش نبود انگار داشت کنترل میشد قدم دیگه ایی برداشت مغزش بهش میگفت بشینه روی پنجره همون طور که مغزش می خواست عمل کرد لب پنجره نشست ترسیده بود ولی روی کار هاش کنترل نداشت دوتا دستاش رو تو طرف چارچوب پنجره گذاشت که یک دفعه انگار یکی هولش داد ی لحظه مغزش آزاد شد و لب پنجره رو گرفت ترسیده بود با گریه جیغ بلندی زدو کمک خواست دستش تحمل ورزن کمش رو نداشت یک دفعه نگاهش به لب پنجره افتاد ی دختر وایساده بود با صدای بچه گونه ولی ترسناکی گفت: «روحت مال منه»
لیا با ترس جیغی زود کارلُس با ماریا با ترس از خواب بیدار شدن در قفل بود کارلس از بچه ها خواست در رو باز کنن بیل و لیندا بیدار شدن در رو باز کردن با جیغ دوباره ی لیا همه طرف پنجره دویدن کارلس و ماریا سعی کردن لیا را بالا بکشن ولی یک نفر لیا رو پایین کشید لیا با ترس در رخت خواب نشست تمام صورتش عرق کرده بود با ترس به طرف پنجره برگشت باز بود لیا نفس آسوده ایی کشید و با حالی پریشان به خواب رفت
ببخشید بخاطر اینکه دیر شد
لیا با ترس جیغی زود کارلُس با ماریا با ترس از خواب بیدار شدن در قفل بود کارلس از بچه ها خواست در رو باز کنن بیل و لیندا بیدار شدن در رو باز کردن با جیغ دوباره ی لیا همه طرف پنجره دویدن کارلس و ماریا سعی کردن لیا را بالا بکشن ولی یک نفر لیا رو پایین کشید لیا با ترس در رخت خواب نشست تمام صورتش عرق کرده بود با ترس به طرف پنجره برگشت باز بود لیا نفس آسوده ایی کشید و با حالی پریشان به خواب رفت
ببخشید بخاطر اینکه دیر شد
۱۲.۲k
۲۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.