تا تو به خاطر مني….
تا تو به خاطر مني….
اول زندگي که خردسال هستيم، براي حفظ بقاي خويش به ديگران احتياج داريم؛
در پايان زندگي نيز براي حفظ بقاي خويش به ديگران احتياج داريم؛
و حالا يک راز…:بين اين دو مرحله هم به ديگران احتياج داريم!
****
و اين احتياج گاهي انقدر زياد مي شود که در يک بعدازظهر اوسط زمستان وقتي که به باران نگاه ميکني که چطور درختها و برگها و ديوارها و آدمها و خيابانها را خيس و لطيف مي کند، وقتي متعجبي که باران از پسِ شيشه چطور صورت ترا خيس کرده است
آن وقت ميفهمي که يک خلا بزرگ جائي توي دلت لانه کرده است.
آن وقت ميفهمي که چقدر به “ديگران” احتياج داري.
آن وقت ميفهمي که چقدر دلت ميخواهد “ديگران”ِ خودت را داشته باشي.
اصلا ميخواهي دستِ يک “ديگران” را بگيري، قدم به قدم بياوري و بنشاني ش ميان دلت.
روي آن قالي سرخ آفتاب خورده.
درست زير آن “وان يکاد” و چراغ ها و تنگ ها و شمعداني ها…
يک چاي خوشرنگ جلويش بگذاري.
دو زانو بنشيني به تماشايش و گاهي دستي از سر تحسر و تحسين روي چشمهايش بکشي…
****
اينجور مواقع ميفهمي که چقدر تشنه اي
اول زندگي که خردسال هستيم، براي حفظ بقاي خويش به ديگران احتياج داريم؛
در پايان زندگي نيز براي حفظ بقاي خويش به ديگران احتياج داريم؛
و حالا يک راز…:بين اين دو مرحله هم به ديگران احتياج داريم!
****
و اين احتياج گاهي انقدر زياد مي شود که در يک بعدازظهر اوسط زمستان وقتي که به باران نگاه ميکني که چطور درختها و برگها و ديوارها و آدمها و خيابانها را خيس و لطيف مي کند، وقتي متعجبي که باران از پسِ شيشه چطور صورت ترا خيس کرده است
آن وقت ميفهمي که يک خلا بزرگ جائي توي دلت لانه کرده است.
آن وقت ميفهمي که چقدر به “ديگران” احتياج داري.
آن وقت ميفهمي که چقدر دلت ميخواهد “ديگران”ِ خودت را داشته باشي.
اصلا ميخواهي دستِ يک “ديگران” را بگيري، قدم به قدم بياوري و بنشاني ش ميان دلت.
روي آن قالي سرخ آفتاب خورده.
درست زير آن “وان يکاد” و چراغ ها و تنگ ها و شمعداني ها…
يک چاي خوشرنگ جلويش بگذاري.
دو زانو بنشيني به تماشايش و گاهي دستي از سر تحسر و تحسين روي چشمهايش بکشي…
****
اينجور مواقع ميفهمي که چقدر تشنه اي
۴۰۲
۱۱ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.