p24
بلند شدیم عمارت رو زمین کردیم و رفتیم خوابیدیم. مثل همیشه تو اتاق تهیونگ بودم.
پشتمو بهش داده بودم . خوابم نمیومد...نمیدونم از ومپایر بودنم خوشحاله یانه. دیگه منو دوس داره یا نه...
تهیونگ : ات...
ات : هوم؟ ج..جانم
تهیونگ : قلبم شروع کرده به تپیدن
ات :*شوکه*
تهیونگ : شروع شد وقتی بم گفتی عاشقتم
ات :.......
تهیونگ : ممنون..
منو به خودش چسبوند و محکم از پشت بغلم کرد
تهیونگ : ممنون که منو قبول کردی..حتی با اون شکل ترسناکم..ممنون که لحظه ای هم تنهام نزاشتی و تو هر شرایط سعی میکردی ارومم کنی...من تورو بیشتر از هر چیزی تو دنیا دوس دارم ات
ات :*لبخند*
همیشه بلدی کاری کنی این قلب کوچولو رو به لرزش دربیاری ته ته
برگشتم سمتش و لبامو رو لباش گزاشتم و زود جدا شدم
ات : منم دوست دارم ته ته
لبخندی به لباش نشست و روم خیمه زد و شروع به مکیدن لبام کرد. لباسامو تو مشتش گرفته بود و فشار میداد...میدونم بیشتر از یه بوسه منو میخواد
ات : ت...تهیونگا
تهیونگ : م...معذرت میخوام. حالت خوبه؟
ات : ا..اره خب..فقد یه سوال داشتم
تهیونگ:......
ات : و..ومپایرا چطور ازدواج میکنن؟
تهیونگ : چرا این سوال ب ذهنت اومد
ات : خ..خب...اومد دیگه...بگو
تهیونگ : رو گردن همدیگشون...اینقد محکم گاز میزنن که تا اخر عمرشون جاش بمونه..یه جور شبیه اعلام مالکیته
ات :هوم...
تهیونگ :....
ات : ت..ته ته
تهیونگ: هوم؟
ات : ازینکه ومپایر شدم ناراحتی؟
تهیونگ : چرا باید ناراحت باشم؟
ات : خب..انگار من انسان رو بیشتر دوس داشتی...متوجه شده بودم انگار صدای ضربان قلب رو دوس داری
تهیونگ : اشتباه متوجه شدی
ات : هوم؟
تهیونگ : صدای ضربام قلبت خیلی ضعیف بود و همیشه رنگ پریده بودی. اینکارو میکردم که مطمئن بشم حالت خوبه یا نه. شاید باورت نشه ولی حتی شبا که خوابی هواسم بهت بود. ولی خب...همه این تلاشا برای محافظت ازت بی فایده بود.چون نتونستم تورو انسان نگه دارم.نمیبینی چقد ومپایر بودن رو اعصابه؟...خودت بگو که تشنه نیستی؟ فقد باید خون بخوری.حتی اگه نخوای کسی بکشی نمیتونی جلو خودتو بگیری. تو فک نمیکنی که چهرت ترسناک شده؟ فک نمیکنی نمیتونی بین بقیه مثل انسان های عادی رفتار کنی سخته؟ همیشه دلم یه بچه کوچولو خواست که بغلش کنم. ولی...ولی هر بچه که از یتیم خونه میگرفتم تهش بین برده های مرده بود...نمیدونی از کی زیر نظرت داشتم. اون موقع فرصتشو بدست اوردم که بکشونمت به عمارت
ات : *شوکه*
پشتمو بهش داده بودم . خوابم نمیومد...نمیدونم از ومپایر بودنم خوشحاله یانه. دیگه منو دوس داره یا نه...
تهیونگ : ات...
ات : هوم؟ ج..جانم
تهیونگ : قلبم شروع کرده به تپیدن
ات :*شوکه*
تهیونگ : شروع شد وقتی بم گفتی عاشقتم
ات :.......
تهیونگ : ممنون..
منو به خودش چسبوند و محکم از پشت بغلم کرد
تهیونگ : ممنون که منو قبول کردی..حتی با اون شکل ترسناکم..ممنون که لحظه ای هم تنهام نزاشتی و تو هر شرایط سعی میکردی ارومم کنی...من تورو بیشتر از هر چیزی تو دنیا دوس دارم ات
ات :*لبخند*
همیشه بلدی کاری کنی این قلب کوچولو رو به لرزش دربیاری ته ته
برگشتم سمتش و لبامو رو لباش گزاشتم و زود جدا شدم
ات : منم دوست دارم ته ته
لبخندی به لباش نشست و روم خیمه زد و شروع به مکیدن لبام کرد. لباسامو تو مشتش گرفته بود و فشار میداد...میدونم بیشتر از یه بوسه منو میخواد
ات : ت...تهیونگا
تهیونگ : م...معذرت میخوام. حالت خوبه؟
ات : ا..اره خب..فقد یه سوال داشتم
تهیونگ:......
ات : و..ومپایرا چطور ازدواج میکنن؟
تهیونگ : چرا این سوال ب ذهنت اومد
ات : خ..خب...اومد دیگه...بگو
تهیونگ : رو گردن همدیگشون...اینقد محکم گاز میزنن که تا اخر عمرشون جاش بمونه..یه جور شبیه اعلام مالکیته
ات :هوم...
تهیونگ :....
ات : ت..ته ته
تهیونگ: هوم؟
ات : ازینکه ومپایر شدم ناراحتی؟
تهیونگ : چرا باید ناراحت باشم؟
ات : خب..انگار من انسان رو بیشتر دوس داشتی...متوجه شده بودم انگار صدای ضربان قلب رو دوس داری
تهیونگ : اشتباه متوجه شدی
ات : هوم؟
تهیونگ : صدای ضربام قلبت خیلی ضعیف بود و همیشه رنگ پریده بودی. اینکارو میکردم که مطمئن بشم حالت خوبه یا نه. شاید باورت نشه ولی حتی شبا که خوابی هواسم بهت بود. ولی خب...همه این تلاشا برای محافظت ازت بی فایده بود.چون نتونستم تورو انسان نگه دارم.نمیبینی چقد ومپایر بودن رو اعصابه؟...خودت بگو که تشنه نیستی؟ فقد باید خون بخوری.حتی اگه نخوای کسی بکشی نمیتونی جلو خودتو بگیری. تو فک نمیکنی که چهرت ترسناک شده؟ فک نمیکنی نمیتونی بین بقیه مثل انسان های عادی رفتار کنی سخته؟ همیشه دلم یه بچه کوچولو خواست که بغلش کنم. ولی...ولی هر بچه که از یتیم خونه میگرفتم تهش بین برده های مرده بود...نمیدونی از کی زیر نظرت داشتم. اون موقع فرصتشو بدست اوردم که بکشونمت به عمارت
ات : *شوکه*
۱۰۶.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.