پارت7”تیدا زاده نور یا تاریکی”
درکمال ناباوری دارا شنید و به طرفش چرخید :
_ آری بانوی من !
تیدا _ اینجا کجاس ؟
دارا _ سرزمین شاهان عدالت گستر با ابر مردان و زنان نیک اندیش و نیک گفتار و نیک کردار !
تیدا ابتدا با ابروهایی بال رفته و چشمان گرد شده ، بعد موشکافانه به دارا خیره شد که در چهره اش اثری از
شوخی ببیند ! دارا لبخندش را خورد با جدیت شروع به حرف زدن کرد :
_ حق می دهم شگفت زده باشید بانو تیدا و گمان ببرید که مزاح می کنم ، ولیکن من جز راست نگفته و
نخواهم گفت ... با اینکه این سرزمین تمامی اسطوره ها و اساطیر ایران کهن از ابتدا تاکنون را در خود جای
داده ولیکن این بدان معنا نیست که همه ما را افسانه و خیال بدانید . همه ما جزیی از تاریخ این ملت ایم !
تیدا هنوز هم درحال هضم سخنان دارا بود ، در دلش گفت « مگه می شه آدم به گذشته بره ، یا سرزمین دیگه
ای که سرزمین خوبی هاس ؟! »
دارا آرام به طرف تیدا آمد و با یک گام فاصله از او ایستاد و گفت :
_ می دانم از سخنانم گیج شده اید چرا که تنها شما نیستید که چنین می پندارد ، بی شک آخرین تن هم نخواهید
بود ... هرکس از دروازه ملل پا به این سرزمین می گذارد چنین می پندارد ، ولیکن این سرزمین خواب و
رویا نیست ! .. آغاز این جهان با فرمانروایی بزرگترین و عادل ترین امپراطور جهان جمشید جم آغاز می
شود .
تیدا کلفه با صدای نسبتا بلندی گفت :
_ بســـه !!! ... دست انداختن دیگران کار خوبی نیست !
دارا متعجب و در سکوت به تیدا خیره ماند . بقیه هم متعجب نگاهشان بین تیدا و یکدیگر در گردش بود .
تیدا نالید :
_ نمی خوای بگی من به گذشته سرزمینم اومدم ؟!
دارا با همان تعجبش آرام گفت :
_ ما به تمام زمان ملتمان تعلق داریم نه یک دوره خاص !
پیرمرد سفید پوشی که ابتدای ورود بر صخره صافی نشسته بود آرام از طرف چپ و از داخل جمعیت وارد
شد با دیدنش همه سری از روی احترام خم کردن ، دارا رد نگاه تیدا را گرفت با دیدن پیرمرد گفت :
_ پیردانا !
پیردانا با دیدن تیدا به وضوح جا خورد ، آرام به طرفش قدم برداشت . تیدا با دیدن پیردانا و احترامی که
دیگران به او گذاشتند ، دست به دامانش شد :
#رمان
_ آری بانوی من !
تیدا _ اینجا کجاس ؟
دارا _ سرزمین شاهان عدالت گستر با ابر مردان و زنان نیک اندیش و نیک گفتار و نیک کردار !
تیدا ابتدا با ابروهایی بال رفته و چشمان گرد شده ، بعد موشکافانه به دارا خیره شد که در چهره اش اثری از
شوخی ببیند ! دارا لبخندش را خورد با جدیت شروع به حرف زدن کرد :
_ حق می دهم شگفت زده باشید بانو تیدا و گمان ببرید که مزاح می کنم ، ولیکن من جز راست نگفته و
نخواهم گفت ... با اینکه این سرزمین تمامی اسطوره ها و اساطیر ایران کهن از ابتدا تاکنون را در خود جای
داده ولیکن این بدان معنا نیست که همه ما را افسانه و خیال بدانید . همه ما جزیی از تاریخ این ملت ایم !
تیدا هنوز هم درحال هضم سخنان دارا بود ، در دلش گفت « مگه می شه آدم به گذشته بره ، یا سرزمین دیگه
ای که سرزمین خوبی هاس ؟! »
دارا آرام به طرف تیدا آمد و با یک گام فاصله از او ایستاد و گفت :
_ می دانم از سخنانم گیج شده اید چرا که تنها شما نیستید که چنین می پندارد ، بی شک آخرین تن هم نخواهید
بود ... هرکس از دروازه ملل پا به این سرزمین می گذارد چنین می پندارد ، ولیکن این سرزمین خواب و
رویا نیست ! .. آغاز این جهان با فرمانروایی بزرگترین و عادل ترین امپراطور جهان جمشید جم آغاز می
شود .
تیدا کلفه با صدای نسبتا بلندی گفت :
_ بســـه !!! ... دست انداختن دیگران کار خوبی نیست !
دارا متعجب و در سکوت به تیدا خیره ماند . بقیه هم متعجب نگاهشان بین تیدا و یکدیگر در گردش بود .
تیدا نالید :
_ نمی خوای بگی من به گذشته سرزمینم اومدم ؟!
دارا با همان تعجبش آرام گفت :
_ ما به تمام زمان ملتمان تعلق داریم نه یک دوره خاص !
پیرمرد سفید پوشی که ابتدای ورود بر صخره صافی نشسته بود آرام از طرف چپ و از داخل جمعیت وارد
شد با دیدنش همه سری از روی احترام خم کردن ، دارا رد نگاه تیدا را گرفت با دیدن پیرمرد گفت :
_ پیردانا !
پیردانا با دیدن تیدا به وضوح جا خورد ، آرام به طرفش قدم برداشت . تیدا با دیدن پیردانا و احترامی که
دیگران به او گذاشتند ، دست به دامانش شد :
#رمان
۴.۵k
۱۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.