فیک تقاص پارت سوم
........۳ روز بعد
بعد از اون روز که جیمین و دیدم دیگه هیچ خبری ازش نشد و فقط یه مرده واسه م غذا میاورد و اونم اصلا نمیخوردم در اصل نمی تونستم بخورم چون از گلوم نمیرفت پایین اونقدر فک کرده بودم که مغزم اوردوز کرده بود احساس میکردم قلبم پودر شده با اینکه هیچ حس خاصی به جیمین نداشتم ولی خب اون دوستم بود و ضربه خوردن از دوست صد برابر بدتر از شکست عشقیه واقعا !
الان که بیشتر فک میکنم دوست دارم از گردنش بگیرم اونقد فشارش بدم جونش از دماغش بزنه بیرون کثافت هیچی بهم نگفت لعنتی منو دزدیدی حداقل دلیلشو بگو مطمئنم ذهن کثیفی نداره یا دنبال هوا و حوس نیست چون کلا ادم هولی نیست ولی خب ذهن مریضه دیگه چیکار میشه کرد تو این سه روز از هر روشی استفاده کردم تا بتونم از شر اینجا خلاص بشم ولی واقعا راس میگفت هیچ جوره نمیشه از اینجا فرار کرد
داشتم به بدبختیام فک میکردم که یهو مامان اومد تو ذهنم .....
وای یعنی مامان الان چقددد نگران شده ! خدا لعنتت کنه جیمین مطمئنم الان مامان برگشته سئول اگه ببینه خبری ازم نیس سکته میکنه خدایا خودت به خیر بگذرون
تو خودم جمع شدم میخواستم بزنم زیر گریه که یهو در با صدای بلندی باز شد و جیمین با عجله اومد داخل یا خدا این چه مرگشه چرا هر دفعه میبینمش یه جوریه
اومد سمتم و با عجله گفت بلند شو باید فرار کنی
با گیجی بلند شدم و گفتم فرار ؟ چی شده ؟
جیمین گفت فقط دنبالم بیا
واقعا ترسیدم بدون اینکه حرف اضافه ای بزنم دنبالش راه افتادم از اون اتاقک رفتیم بیرون بیرونو که دیدم شوکه شدم یه جای درندشت و بی اب و علف بود یه کم مکث کردم و دوباره راه افتادم دنبالش رفت سمت ماشین و سریع سوار شد و گفت سوار شو
منم بدون حرف سوار شدم با تعجب و نگرانی بهش نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به پهلوش که داشت ازش خون میومد
با وحشت گفتم جیمین پهلوتتتت ...!
جیمین هیچی نگفت و فقط داشت رانندگی میکرد
ایندفعه دیگه عصبی شدم و با داد گفتم جیمین پهلوت چی شده ؟
جیمین با یه دستش از گردنش یه گردنبند دراورد گرفت سمتم و گفت ا/ت اینو نگه دار بنداز گردنت هیچ کس تا حالا این گردنبند و ندیده و نمیشناسه به جز یه نفر اون یه نفر وقتی تو رو ببینه میشناسه و میدونه که باید ازت مراقبت بکنه پس همیشه مراقب این گردنبند باش
با گیجی گردنبند و ازش گرفتم گردنبند قشنگ و ظریفی بود ولی بیخیالش شدم و گفتم واسه چی این چه معنی داره ؟
جیمین گفت ببین مامانت از خیلی چیزا خبر داره ولی هیچی بهت نگفته تو در اصل فقط یه وسیله ای ...
جیمین ادامه داد و گفت هیچکس تا حالا نتونسته مامانت رو پیدا کنه به خاطر همین دنبال تو هستن که بتونن به بهانه ی تو مامانت رو تسلیم خودشون کنن اون کسی که تو رو بزرگ کرده مامانت نیست و در اصل کلا یه ادم غریبه ست و از همه چی خبر داره
مامان بابات دوتا ادم کله گنده ن که باند های مافیا رو تحت سلطه ی خودشون دارن و تو همه ی باند ها یه جاسوس یا چیز دیگه ای دان به خاطر همین باند های مافیا دنبالشن و هیچ کس تا حالا نتونسته اونا رو پیدا کنه به مامان بابات میگن خانواده ی چوی پس الان حتی اگه منم مردم تو باید فرار کنی تا نیوفتی دست اونا فهمیدی چی میگم ؟
حقیقتا هیچی از حرفاش نمیفهمیدم
گفتم یعنی تو الان به خاطر این موضوع تیر خوردی ؟
جیمین گفت یعنی این الان اینقد مهمه که میپرسی ؟
گفتم اره
جیمین گفت اره حالا بیخیال این حرفا شو
گفتم مامان بابا چی کارن ؟
جیمین گفت هیچ کس نمیدونه
گفتم این گردنبند چه کمکی میکنه ؟
جیمین گفت کمک میکنه که مامان بابات تو رو پیدا کنن چون اونا هنوز دقیق نمیدونن تو کجایی برای اینکه مطمئن شم تو دختر اونا هستی چند روز پیش ازت خون گرفتم
با گیجی گفتم اوکی باشه فهمیدم
جیمین گفت تنها کسی که مامانت و دیده یه نفره که همون فرد الان دنبالته پس باید خیلی مراقب باشی حتی اگه شده باید به افریقا یا جاهای دور افتاده بری که گیر نیوفتی
خیلی ترسیده بودم چون جیمین هم خیلی استرس داشت و نگران بود ....
منی که فقط عشقی پارت آپلود میکنم 😂
اگه خوشتون اومد کامنت بزارید و لایک کنید
مرسی گوگولیا❤
بعد از اون روز که جیمین و دیدم دیگه هیچ خبری ازش نشد و فقط یه مرده واسه م غذا میاورد و اونم اصلا نمیخوردم در اصل نمی تونستم بخورم چون از گلوم نمیرفت پایین اونقدر فک کرده بودم که مغزم اوردوز کرده بود احساس میکردم قلبم پودر شده با اینکه هیچ حس خاصی به جیمین نداشتم ولی خب اون دوستم بود و ضربه خوردن از دوست صد برابر بدتر از شکست عشقیه واقعا !
الان که بیشتر فک میکنم دوست دارم از گردنش بگیرم اونقد فشارش بدم جونش از دماغش بزنه بیرون کثافت هیچی بهم نگفت لعنتی منو دزدیدی حداقل دلیلشو بگو مطمئنم ذهن کثیفی نداره یا دنبال هوا و حوس نیست چون کلا ادم هولی نیست ولی خب ذهن مریضه دیگه چیکار میشه کرد تو این سه روز از هر روشی استفاده کردم تا بتونم از شر اینجا خلاص بشم ولی واقعا راس میگفت هیچ جوره نمیشه از اینجا فرار کرد
داشتم به بدبختیام فک میکردم که یهو مامان اومد تو ذهنم .....
وای یعنی مامان الان چقددد نگران شده ! خدا لعنتت کنه جیمین مطمئنم الان مامان برگشته سئول اگه ببینه خبری ازم نیس سکته میکنه خدایا خودت به خیر بگذرون
تو خودم جمع شدم میخواستم بزنم زیر گریه که یهو در با صدای بلندی باز شد و جیمین با عجله اومد داخل یا خدا این چه مرگشه چرا هر دفعه میبینمش یه جوریه
اومد سمتم و با عجله گفت بلند شو باید فرار کنی
با گیجی بلند شدم و گفتم فرار ؟ چی شده ؟
جیمین گفت فقط دنبالم بیا
واقعا ترسیدم بدون اینکه حرف اضافه ای بزنم دنبالش راه افتادم از اون اتاقک رفتیم بیرون بیرونو که دیدم شوکه شدم یه جای درندشت و بی اب و علف بود یه کم مکث کردم و دوباره راه افتادم دنبالش رفت سمت ماشین و سریع سوار شد و گفت سوار شو
منم بدون حرف سوار شدم با تعجب و نگرانی بهش نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به پهلوش که داشت ازش خون میومد
با وحشت گفتم جیمین پهلوتتتت ...!
جیمین هیچی نگفت و فقط داشت رانندگی میکرد
ایندفعه دیگه عصبی شدم و با داد گفتم جیمین پهلوت چی شده ؟
جیمین با یه دستش از گردنش یه گردنبند دراورد گرفت سمتم و گفت ا/ت اینو نگه دار بنداز گردنت هیچ کس تا حالا این گردنبند و ندیده و نمیشناسه به جز یه نفر اون یه نفر وقتی تو رو ببینه میشناسه و میدونه که باید ازت مراقبت بکنه پس همیشه مراقب این گردنبند باش
با گیجی گردنبند و ازش گرفتم گردنبند قشنگ و ظریفی بود ولی بیخیالش شدم و گفتم واسه چی این چه معنی داره ؟
جیمین گفت ببین مامانت از خیلی چیزا خبر داره ولی هیچی بهت نگفته تو در اصل فقط یه وسیله ای ...
جیمین ادامه داد و گفت هیچکس تا حالا نتونسته مامانت رو پیدا کنه به خاطر همین دنبال تو هستن که بتونن به بهانه ی تو مامانت رو تسلیم خودشون کنن اون کسی که تو رو بزرگ کرده مامانت نیست و در اصل کلا یه ادم غریبه ست و از همه چی خبر داره
مامان بابات دوتا ادم کله گنده ن که باند های مافیا رو تحت سلطه ی خودشون دارن و تو همه ی باند ها یه جاسوس یا چیز دیگه ای دان به خاطر همین باند های مافیا دنبالشن و هیچ کس تا حالا نتونسته اونا رو پیدا کنه به مامان بابات میگن خانواده ی چوی پس الان حتی اگه منم مردم تو باید فرار کنی تا نیوفتی دست اونا فهمیدی چی میگم ؟
حقیقتا هیچی از حرفاش نمیفهمیدم
گفتم یعنی تو الان به خاطر این موضوع تیر خوردی ؟
جیمین گفت یعنی این الان اینقد مهمه که میپرسی ؟
گفتم اره
جیمین گفت اره حالا بیخیال این حرفا شو
گفتم مامان بابا چی کارن ؟
جیمین گفت هیچ کس نمیدونه
گفتم این گردنبند چه کمکی میکنه ؟
جیمین گفت کمک میکنه که مامان بابات تو رو پیدا کنن چون اونا هنوز دقیق نمیدونن تو کجایی برای اینکه مطمئن شم تو دختر اونا هستی چند روز پیش ازت خون گرفتم
با گیجی گفتم اوکی باشه فهمیدم
جیمین گفت تنها کسی که مامانت و دیده یه نفره که همون فرد الان دنبالته پس باید خیلی مراقب باشی حتی اگه شده باید به افریقا یا جاهای دور افتاده بری که گیر نیوفتی
خیلی ترسیده بودم چون جیمین هم خیلی استرس داشت و نگران بود ....
منی که فقط عشقی پارت آپلود میکنم 😂
اگه خوشتون اومد کامنت بزارید و لایک کنید
مرسی گوگولیا❤
۱۱۲.۴k
۳۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.