فیک تقاص پارت پنجم
مرده که تا اونجایی که فهمیدم اسمش هیونگ شیک بود گفت اوه نه اشتباه متوجه شدی منظورم پسرم بود ! پسرم رو یادت نمیاد ؟ پسرم نامزدته .... جونگ کوک !
یه کم که رو مرده زوم کردم یه چیز متفاوتی دیدم همیشه میتونستم دروغ ها رو به خوبی تشخیص بدم انگار اونم فهمید که از ماجرا بو بردم به خاطر همین به دختری که تو اتاق بود اشاره کرد که بره بیرون انگار که جلوی اون نمی تونست حرفاشو درست حسابی بگه
دختره با تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد و در و بست
یهو لبخند هیونگ شیک از بین رفت و با اخم ترسناکی گفت جیمین فک کرد خیلی باهوشه به خاطر همین سعی کرد تو رو از دست من فراری بده ولی من از اون باهوش ترم و به خاطر همین گیرت اوردم ... من تو رو جوری به خانواده ی جئون وصل میکنم که پدر و مادرت شک کنن که دختر اونایی با اینکه دخترشون هستی ولی خیلی کم عقل تر از اونایی قراره خیلی به درد من بخوری پس فک نکن به راحتی میتونی از دستم فرار کنی خیلی کارا داریم با همدیگه زندگی ارومی که داشتی رو قراره واسه ت زهرمار بکنم ..... اولین نفر جیمین رو ازت گرفتم و حالا باید منتظر باشی و ببینی که چطوری بقیه ی اعضای خانوادت رو ازت میگیرم .... اگه دست از پا خطا کنی دونه دونه مردن کسایی که دوسشون داری رو میبینی ولی اگه مثل ادم راه بیای و به حرفام گوش بدی و انجام بدی و اذیت نکنی هیچ اتفاقی نمیوفته و حتی زندگی خوبی رو قراره تجربه کنی پس واسه من مثل یه گربه پنجول نکش و مثل یه سگ رام باش وگرنه بد میبینی
با پوزخند حرفشو ادامه داد و گفت فعلا باید حالت خوب بشه تا مادربزرگ بیاد و عروس جدیدش و ببینه پس تا هفته ی بعد باید خودتو به خوبی آماده کنی اگه چیزی که میخوام نشه باید بگم که اتفاقات بدی واسه مادرت میوفته
با وحشت فقط بهش خیره شده بودم و زبونم تکون نمیخورد که بخواد صدایی از خودش در بیاره
هیونگ شیک با عصبانیت از در اتاق رفت بیرون و صدای قفل شدن در اتاق اومد
این یعنی حرفای جیمین کاملا درست بودن ولی اون گفتش که جیمین رو ازم گرفته .... یعنی اون واقعا مرده !
با فک کردن به جیمین گریه م گرفت الان تنها چیزی که باعث میشد خیلی راحت گریه م بگیره مردن جیمین بود اون همیشه هوای منو داشت ولی چی شد که یهو اینطوری شد
هنوزم نمیفهمم که به چه درد اینا میخورم فرض کن کل زندگیت تو چند روز تغییر بکنه و یه نفر بیاد و کلا تو پنج دقیقه زندگی جدیدت رو واسه ت خلاصه کنه و تو حتی از اون خلاصه چیزی نفهمی من حتی نمیدونم اینا کی هستن که باید ازشون فرار کنم چه برسه به اینکه بخوام نقشه فرار بکشم تا از شرشون خلاص بشم
کاش جیمین حداقل اسم اون کسی که با این گردنبند میتونه منو نجات بده رو بهم میگفت اینطوری حداقل یه امیدی واسه نجات پیدا کردن داشتم
تنها حسی که تو وجودم احساسش میکردم ترس و ناراحتی بود
من نمیدونم به چه دردشون میخورم نمیدونم چیکار قراره باهام بکنن نمیدونم چطوری باید از شرشون خلاص بشم تنها چیزی که میدونم اینه که میترسم و نمیدونم باید چیکار کنم
منظورش از عروس چیه ؟ مامان چی میشه ؟ چرا باید این اتفاق واسه من بیوفته میترسم از اینکه زود تسلیم بشم و یه جورایی خودمو بفروشم من نمیخوام زیر حرف زور برم ولی با مامانم تهدیدم میکنن شاید نباید تند برم و یه کم با اینجا اشنا بشم تا بتونم خودمو خلاص کنم شاید هم باید به خاطر مامان خودمو فدا کنم .... نمیدونم !
یه کم که رو مرده زوم کردم یه چیز متفاوتی دیدم همیشه میتونستم دروغ ها رو به خوبی تشخیص بدم انگار اونم فهمید که از ماجرا بو بردم به خاطر همین به دختری که تو اتاق بود اشاره کرد که بره بیرون انگار که جلوی اون نمی تونست حرفاشو درست حسابی بگه
دختره با تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد و در و بست
یهو لبخند هیونگ شیک از بین رفت و با اخم ترسناکی گفت جیمین فک کرد خیلی باهوشه به خاطر همین سعی کرد تو رو از دست من فراری بده ولی من از اون باهوش ترم و به خاطر همین گیرت اوردم ... من تو رو جوری به خانواده ی جئون وصل میکنم که پدر و مادرت شک کنن که دختر اونایی با اینکه دخترشون هستی ولی خیلی کم عقل تر از اونایی قراره خیلی به درد من بخوری پس فک نکن به راحتی میتونی از دستم فرار کنی خیلی کارا داریم با همدیگه زندگی ارومی که داشتی رو قراره واسه ت زهرمار بکنم ..... اولین نفر جیمین رو ازت گرفتم و حالا باید منتظر باشی و ببینی که چطوری بقیه ی اعضای خانوادت رو ازت میگیرم .... اگه دست از پا خطا کنی دونه دونه مردن کسایی که دوسشون داری رو میبینی ولی اگه مثل ادم راه بیای و به حرفام گوش بدی و انجام بدی و اذیت نکنی هیچ اتفاقی نمیوفته و حتی زندگی خوبی رو قراره تجربه کنی پس واسه من مثل یه گربه پنجول نکش و مثل یه سگ رام باش وگرنه بد میبینی
با پوزخند حرفشو ادامه داد و گفت فعلا باید حالت خوب بشه تا مادربزرگ بیاد و عروس جدیدش و ببینه پس تا هفته ی بعد باید خودتو به خوبی آماده کنی اگه چیزی که میخوام نشه باید بگم که اتفاقات بدی واسه مادرت میوفته
با وحشت فقط بهش خیره شده بودم و زبونم تکون نمیخورد که بخواد صدایی از خودش در بیاره
هیونگ شیک با عصبانیت از در اتاق رفت بیرون و صدای قفل شدن در اتاق اومد
این یعنی حرفای جیمین کاملا درست بودن ولی اون گفتش که جیمین رو ازم گرفته .... یعنی اون واقعا مرده !
با فک کردن به جیمین گریه م گرفت الان تنها چیزی که باعث میشد خیلی راحت گریه م بگیره مردن جیمین بود اون همیشه هوای منو داشت ولی چی شد که یهو اینطوری شد
هنوزم نمیفهمم که به چه درد اینا میخورم فرض کن کل زندگیت تو چند روز تغییر بکنه و یه نفر بیاد و کلا تو پنج دقیقه زندگی جدیدت رو واسه ت خلاصه کنه و تو حتی از اون خلاصه چیزی نفهمی من حتی نمیدونم اینا کی هستن که باید ازشون فرار کنم چه برسه به اینکه بخوام نقشه فرار بکشم تا از شرشون خلاص بشم
کاش جیمین حداقل اسم اون کسی که با این گردنبند میتونه منو نجات بده رو بهم میگفت اینطوری حداقل یه امیدی واسه نجات پیدا کردن داشتم
تنها حسی که تو وجودم احساسش میکردم ترس و ناراحتی بود
من نمیدونم به چه دردشون میخورم نمیدونم چیکار قراره باهام بکنن نمیدونم چطوری باید از شرشون خلاص بشم تنها چیزی که میدونم اینه که میترسم و نمیدونم باید چیکار کنم
منظورش از عروس چیه ؟ مامان چی میشه ؟ چرا باید این اتفاق واسه من بیوفته میترسم از اینکه زود تسلیم بشم و یه جورایی خودمو بفروشم من نمیخوام زیر حرف زور برم ولی با مامانم تهدیدم میکنن شاید نباید تند برم و یه کم با اینجا اشنا بشم تا بتونم خودمو خلاص کنم شاید هم باید به خاطر مامان خودمو فدا کنم .... نمیدونم !
۵۸.۴k
۰۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.