𝔭𝔞𝔯𝔱/𝟏𝟏
با تعجب نگاهش میکرد که جیمین از جاش بلند شد و به طرفشون قدم برداشت
با نشستن سر میزشون رزی و هایون هم متعجب شدن
جیمین"خوشحالم که میبینمتون، میتونی باهم جشن بگیریم هم برای قرار داد هم برای آشنایی تازه"
هایون نگاهی به جیمین کردو بعد به ایملدا که حالا یکم حرصی شده بود
ایملدا"ممنون اما خانوادگیه"
جیمین"اشکال نداره شاید چند وقته دیگه فامیل شدیم"
ایملدا باز یه ابروش بالا رفت چی داشت واسه خودش میگفت اصلا حرف زدن بی فایده بود
هیچی نگفت و نگاهش رو به رو داد که باز پوزخند جیمین شد
چند دقیقه ای گذشته بود رزی با اون بی ظرفیتیش چهار شات پر خورده بود
هایون هم دست کمی از اون نداشت اما ایملدا که هیچ تغییری نکرده بود دیگه واقعا حوصله چرت و پرت گفتناشون نداشت
جیمین"اینقدر سطحت پایینه؟"
رو به جیمین کرد"ببخشید؟"
جیمین"هیچی نخوردی اینقدر ظرفیت پایینه؟"
از مستی خوشم نمیاد مثل دیونه هامیشی و....
ایملدا"وایسا اصلا چرا دارم براتو توضیح میدم به توچه"
جیمین پوزخندی زد و "هرجور که راحتی خانم ترسو"
باز ایملدا یه ابرو با انداخت و گفت" چی گفتی؟ "
جیمین که حرصی شدنشو دید از سر لجش دوباره گفت" گفتم ترسو"
ایملدا پشت چشمی ناز کرد و "نشونت میدم"
بطری از رو میز برداشت و یجا سر کشید که باعث تعجب جیمین شد دیونه شده چرا یهویی اینکارو کرد اگه حالش بد بشه چی قطعا تا حالا این حجم از مشورب و نخورده
جیمین"دیونه شدی چرا اینجوری کردی؟"
ایملدا"به تو چه هرکار بخوام میکنم"
جیمین پوفی کرد و لیوان خودش و سر کشید
چند دقیقه ای گذشته بود که جیمین و ایملدا هم مثل رزی هایون شده بودن
ایملدا با سوزشی توی معده اش از جاش بلند شد با تلو تلو سمت سرویس بهداشتی ها رفت
جیمین که دیگه داشت وارد یه دنیا دیگه میشد سعی کرد گوشیش و دربیاره و اولین شماره رو بگیره و از جاش بلند شه
مشت پر از آبشو یکی پس از دیگری به صورتش میزد اما هیچ تاثیری نداشت و حالش واقعا بد بود
با باز شدن در به مردی که وارد شد و با چشمای حریصش نگاهش میکرد نگاه کرد
برگشت که بره اما دست اسیر شد و به سمتش کشید شد
سعی داشت از خودش دفاع کنه اما بی توان تر از چیزی بود که فکرشو میکرد
"ولم کن عوضی"
کافی نبود انگار داشت به یجای نامعلوم میبردتش
تقلاهاش ادامه داشت اما بی فایده
انگار سعی داشت ازش سو استفاده کنه
با برخوردش به دیوار چشماشو بست و منتظر بود که بهش حمله بشه اما
خیلی آروم کمرش به دستایی قرار گرفت و لباش اسیر شد
چرا حس میکرد که داره تهیونگ و میبوسه چرا تقلا نمیکرد
چرا دوست داشت ادامه پیدا کنه
چرا میترسید چشماشو باز کنه و این یه خواب باشه
لباش مکیده ميشد دقیقا مثل روز اولی که تهیونگ توی اون اتاق بوسیدش و بهش گفته که عاشقش
گفت همیشه باهاشه و اون ازداوج سر نمیگیره
چرا محتاج بوسه های وحشیانه اون شخص بود
یعنی واقعا این یه خوابه؟
اگه خواب ای کاش هیچ وقت ازش بیدار نشه
با نشستن سر میزشون رزی و هایون هم متعجب شدن
جیمین"خوشحالم که میبینمتون، میتونی باهم جشن بگیریم هم برای قرار داد هم برای آشنایی تازه"
هایون نگاهی به جیمین کردو بعد به ایملدا که حالا یکم حرصی شده بود
ایملدا"ممنون اما خانوادگیه"
جیمین"اشکال نداره شاید چند وقته دیگه فامیل شدیم"
ایملدا باز یه ابروش بالا رفت چی داشت واسه خودش میگفت اصلا حرف زدن بی فایده بود
هیچی نگفت و نگاهش رو به رو داد که باز پوزخند جیمین شد
چند دقیقه ای گذشته بود رزی با اون بی ظرفیتیش چهار شات پر خورده بود
هایون هم دست کمی از اون نداشت اما ایملدا که هیچ تغییری نکرده بود دیگه واقعا حوصله چرت و پرت گفتناشون نداشت
جیمین"اینقدر سطحت پایینه؟"
رو به جیمین کرد"ببخشید؟"
جیمین"هیچی نخوردی اینقدر ظرفیت پایینه؟"
از مستی خوشم نمیاد مثل دیونه هامیشی و....
ایملدا"وایسا اصلا چرا دارم براتو توضیح میدم به توچه"
جیمین پوزخندی زد و "هرجور که راحتی خانم ترسو"
باز ایملدا یه ابرو با انداخت و گفت" چی گفتی؟ "
جیمین که حرصی شدنشو دید از سر لجش دوباره گفت" گفتم ترسو"
ایملدا پشت چشمی ناز کرد و "نشونت میدم"
بطری از رو میز برداشت و یجا سر کشید که باعث تعجب جیمین شد دیونه شده چرا یهویی اینکارو کرد اگه حالش بد بشه چی قطعا تا حالا این حجم از مشورب و نخورده
جیمین"دیونه شدی چرا اینجوری کردی؟"
ایملدا"به تو چه هرکار بخوام میکنم"
جیمین پوفی کرد و لیوان خودش و سر کشید
چند دقیقه ای گذشته بود که جیمین و ایملدا هم مثل رزی هایون شده بودن
ایملدا با سوزشی توی معده اش از جاش بلند شد با تلو تلو سمت سرویس بهداشتی ها رفت
جیمین که دیگه داشت وارد یه دنیا دیگه میشد سعی کرد گوشیش و دربیاره و اولین شماره رو بگیره و از جاش بلند شه
مشت پر از آبشو یکی پس از دیگری به صورتش میزد اما هیچ تاثیری نداشت و حالش واقعا بد بود
با باز شدن در به مردی که وارد شد و با چشمای حریصش نگاهش میکرد نگاه کرد
برگشت که بره اما دست اسیر شد و به سمتش کشید شد
سعی داشت از خودش دفاع کنه اما بی توان تر از چیزی بود که فکرشو میکرد
"ولم کن عوضی"
کافی نبود انگار داشت به یجای نامعلوم میبردتش
تقلاهاش ادامه داشت اما بی فایده
انگار سعی داشت ازش سو استفاده کنه
با برخوردش به دیوار چشماشو بست و منتظر بود که بهش حمله بشه اما
خیلی آروم کمرش به دستایی قرار گرفت و لباش اسیر شد
چرا حس میکرد که داره تهیونگ و میبوسه چرا تقلا نمیکرد
چرا دوست داشت ادامه پیدا کنه
چرا میترسید چشماشو باز کنه و این یه خواب باشه
لباش مکیده ميشد دقیقا مثل روز اولی که تهیونگ توی اون اتاق بوسیدش و بهش گفته که عاشقش
گفت همیشه باهاشه و اون ازداوج سر نمیگیره
چرا محتاج بوسه های وحشیانه اون شخص بود
یعنی واقعا این یه خوابه؟
اگه خواب ای کاش هیچ وقت ازش بیدار نشه
۶۸.۱k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.