.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۳۳→
جانم؟!من کی همسرشماشدم که خودم خبرندارم؟!!
حالا دوس دخترم نه،نامزدم نه،یه دفعه ای شدیم همسرش؟؟!!زرشک...مثل اینکه این ارسلان دیوونه به کل بالا خونه اش واجاره داده.
باتعجب زل زدم بهش تابفهمم چه مرگشه که داره چاخان میگه...اماارسلان چلغوزبایه لبخندملیح روی لبش وچشمای خمار زل زده بودبه من!!
دختره دستش وبه سمتم درازکردوبالحنی که کاملا مشخص بودناراحته،گفت:سلام دیاناجون.خوشبتم ازآشناییت.
اون دیانا جونی که این گفت ازصدتافحشم بدتربود!!!
باهاش دست دادم ولبخندمصنوعی زدم...بالحنی که سعی می کردم مهربون باشه،گفتم:منم همین طور.
اصلاحوصله نداشته ام که بپرسم اسمش چیه وخرکیه...واسه همینم بیخیال پرسیدن اسمش شدم.
ارسلان روبه من گفت:خریدات وکردی خانومم؟!
نگاهی به لبخندروی لبش انداختم وگفتم:نه هنوز...
چرخ دستی وازدستم گرفت ودستش وگذاشت پشت کمرم...درحالیکه به سمت قفسه هاهدایتم می
کرد،گفت:بیاعزیزم...بریم چیزایی که می خوای وبخریم.
و روبه اون دختره ادامه داد:ببخشید...فعلا!!
باهم به سمت قفسه هارفتیم...دست ارسلان هنوزروی کمرم بود.یه ذره که از دختره دور شدیم,دستش وکنار زدم واخم غلیظی روی پیشونیم نشست.زل زدم توچشماش وگفتم:توچته؟!هان؟!!من همسرتوئم؟؟من غلط بکنم همسرآدم چلغوزی مثل توباشم.
ارسلان باترس سرش وبرگردوندوبه اون دخترجلفه نگاه کردکه داشت باچشماش ماروقورت می داد...روش و کردسمت من ومظلوم گفت:جونه ارسلان ضایع بازی درنیار!!اگه این دختره بفهمه که توزن من نیستی دوباره بهممی چسبه...تواون مدت که توداشتی خریدمی کردی،عین زیگیل چسبیده بودبهم وهی چرت وپرت می گفت.توروخدا نذار دوباره گیرش بیفتم.نگاهش که می کنما می خوام بالا بیارم!!!
بااین یه جمله آخرش که به شدت موافق بودم...خیلی چندش وحال به هم زن بود!!
روم وبرگردوندم وبه دختره نگاهی انداختم...لبخندمصنوعی تحویلش دادم و روبه ارسلان گفتم:چه کساییم به تومی چسبن...دختره عین پرتقال تامسونی می مونه که ازروی نردبون افتاده قیافه اش چلغوز شده...خیلی چندشه!!!
بااین حرفم ارسلان ازخنده ترکید.لابلای خنده هاش گفت:پرتقال تامسون وخوب اومدی!!
چند دقیقه بعد،چرخ دستی دوم هم پُرِپُر شده بود...ارسلان درحالیکه چرخ دستی به دست به سمت صندوق می رفت، باقیافه ای مچاله روبه من گفت:این آت وآشغالا چیه توخریدی؟!لپ لپ وازتوی چرخ دستی بیرون آوردوگفت:بچه ای مگه؟!لپ لپ و می خوای چیکار؟!به پودرلباسشویی اشاره کردوگفت:چراپودرخریدی؟!مگه ماچندروزاینجاییم که تومی خوای لباسم بشوری؟!به پفکاوچیپساوآبمیوه هااشاره کردوادامه داد:تو همه اینارو چجوری می خوای بخوری؟!خرسی مگه؟؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:حرف نباشه...ایناوسایل موردنیازمنن!!!
حالا دوس دخترم نه،نامزدم نه،یه دفعه ای شدیم همسرش؟؟!!زرشک...مثل اینکه این ارسلان دیوونه به کل بالا خونه اش واجاره داده.
باتعجب زل زدم بهش تابفهمم چه مرگشه که داره چاخان میگه...اماارسلان چلغوزبایه لبخندملیح روی لبش وچشمای خمار زل زده بودبه من!!
دختره دستش وبه سمتم درازکردوبالحنی که کاملا مشخص بودناراحته،گفت:سلام دیاناجون.خوشبتم ازآشناییت.
اون دیانا جونی که این گفت ازصدتافحشم بدتربود!!!
باهاش دست دادم ولبخندمصنوعی زدم...بالحنی که سعی می کردم مهربون باشه،گفتم:منم همین طور.
اصلاحوصله نداشته ام که بپرسم اسمش چیه وخرکیه...واسه همینم بیخیال پرسیدن اسمش شدم.
ارسلان روبه من گفت:خریدات وکردی خانومم؟!
نگاهی به لبخندروی لبش انداختم وگفتم:نه هنوز...
چرخ دستی وازدستم گرفت ودستش وگذاشت پشت کمرم...درحالیکه به سمت قفسه هاهدایتم می
کرد،گفت:بیاعزیزم...بریم چیزایی که می خوای وبخریم.
و روبه اون دختره ادامه داد:ببخشید...فعلا!!
باهم به سمت قفسه هارفتیم...دست ارسلان هنوزروی کمرم بود.یه ذره که از دختره دور شدیم,دستش وکنار زدم واخم غلیظی روی پیشونیم نشست.زل زدم توچشماش وگفتم:توچته؟!هان؟!!من همسرتوئم؟؟من غلط بکنم همسرآدم چلغوزی مثل توباشم.
ارسلان باترس سرش وبرگردوندوبه اون دخترجلفه نگاه کردکه داشت باچشماش ماروقورت می داد...روش و کردسمت من ومظلوم گفت:جونه ارسلان ضایع بازی درنیار!!اگه این دختره بفهمه که توزن من نیستی دوباره بهممی چسبه...تواون مدت که توداشتی خریدمی کردی،عین زیگیل چسبیده بودبهم وهی چرت وپرت می گفت.توروخدا نذار دوباره گیرش بیفتم.نگاهش که می کنما می خوام بالا بیارم!!!
بااین یه جمله آخرش که به شدت موافق بودم...خیلی چندش وحال به هم زن بود!!
روم وبرگردوندم وبه دختره نگاهی انداختم...لبخندمصنوعی تحویلش دادم و روبه ارسلان گفتم:چه کساییم به تومی چسبن...دختره عین پرتقال تامسونی می مونه که ازروی نردبون افتاده قیافه اش چلغوز شده...خیلی چندشه!!!
بااین حرفم ارسلان ازخنده ترکید.لابلای خنده هاش گفت:پرتقال تامسون وخوب اومدی!!
چند دقیقه بعد،چرخ دستی دوم هم پُرِپُر شده بود...ارسلان درحالیکه چرخ دستی به دست به سمت صندوق می رفت، باقیافه ای مچاله روبه من گفت:این آت وآشغالا چیه توخریدی؟!لپ لپ وازتوی چرخ دستی بیرون آوردوگفت:بچه ای مگه؟!لپ لپ و می خوای چیکار؟!به پودرلباسشویی اشاره کردوگفت:چراپودرخریدی؟!مگه ماچندروزاینجاییم که تومی خوای لباسم بشوری؟!به پفکاوچیپساوآبمیوه هااشاره کردوادامه داد:تو همه اینارو چجوری می خوای بخوری؟!خرسی مگه؟؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:حرف نباشه...ایناوسایل موردنیازمنن!!!
۱۳.۹k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.