http://www.98ia.com/News-file-article-sid-19459.html
http://www.98ia.com/News-file-article-sid-19459.html
 خلاصه داستان :
فیث دولین (Faith Devlin) : یه دختر فقیر و منفور در پریسکات لوئیزیانا (Prescott، Louisiana). اون همیشه عاشق پسر طلایی شهر بوده. اما اون پسر ، تو یه شب گرم و مرطوب جنوبی ، وقتی پدر محترمش با مادر خوشگل فیث ناپدید میشه ، فیث رو آشغال صدا میکنه .
حالا دیگه فیث این عشق رو ، نمیخواد … بلکه میخواد از گری روی لارد متنفر باشه… ولی نمیتونه حسش به گری رو خفه کنه، درست مثل حقایق مربوط به گذشته ، حقایقی که فیث مدتها منتظر مونده تا آشکارشون کنه .
گری رویل لارد (Gray Rouillard) : حتی وقتی جهنم به پا میکنه ، اینکار رو با اصالت خاصی انجام میده . پسر بی پروا و جذابی که پول روی لاردها همیشه ازش حمایت میکنه .
حالا دیگه کنترل شهر پریسکات دست گریِ . و دولین، اسمیِ که دیگه هیچ وقت دلش نمیخواد دوباره بشنوه . اما وقتی فیث دولین رو میبینه ، تمام چیزی که میخواد، بودن با اون زنه . ولی داشتن فیث غیر ممکنه ، حتی نمیتونه فکرش رو بکنه . برای اینکه گری رویل لارد نقشه کشیده تا تمام قدرتش رو برای نابود کردن اون زن به کار بگیره .
قسمتی از متن رمان :
روز خوبی برای خیال پردازی بود .اواخر عصر بود و خورشید وقتی میتوانست از میان درختان پر تعداد جنگل عبور کند ، سایه های درازی ایجاد میکرد ، ولی در بیشتر مواقع انوارِ شفاف طلایی رنگش ،همان بالای درختان باقی میماند و جنگل را در سایه ی مخوفی فرو می برد . هوای گرم و مرطوب تابستان ، از بوی شیرین و صورتی رنگ شهد خانگی ، عطر قهوه ا ی رنگ خاک و سبزیجات پوسیده ،همراه با بوی سبز برگها ، معطر شده بود . رایحه ها برای “فِیث دِولین” رنگ داشتند . او از وقتی کوچک بود با رنگ کردن رایحه ها ،خودش را سرگرم میکرد .
بیشتر رنگها چون از شکل ظاهری چیزی ،گرفته شده بودند ، مشخص بودند . البته که زمین بوی قهوه ای می داد ،البته که بوی تازه و تند برگها در ذهن فیث سبز رنگ بود .گریپ فروت بوی زردِ روشن می داد . او هیچ وقت گریپ فروت نخورده بود ولی یکبار که در فروشگاه با تردید یکی را بدست گرفته و پوستش را بو کرده بود ، هم بوی شیرین و هم بوی ترشش را در بینی و روی زبانش حس کرده بود .
رنگ کردن اشیاء در ذهنش ،برای فیث راحت بود .رنگ امیزیِ بویی که انسانها می دادند، به مراتب سخت تر بود . چون انسانها هرگز ،نه فقط یک رنگ که ترکیبی از چند رنگ با هم بودند . رنگها در انسانها معنی متفاوتی، از انچه در اشیا می دادند ،داشتند . مادرش ،رنه ( Renee )،بوی قرمز اتشین می داد ، به همراه گردابهایی از رنگ سیاه و زرد . ولی رنگ قرمز اتشین تقریبا تمام رنگ های دیگر را کنار میزد .زرد در اشیاء رنگ خوبی بود ولی در انسانها ،نه . همین طور سبز . یا حداقل بعضی از تن های سبز . پدرش ،اموس( Amos )، ترکیب چندش اوری از رنگهای سبز ، بنفش ، زرد و سیاه بود . رنگ امیزی بوی پدرش خیلی اسان بود چون از وقتی به یاد داشت همیشه پدرش و استفراغ کردن را کنار هم میدید . نوشیدن و بالا اوردن ، نوشیدن و بالا اوردن ، این تمام کاری بود که پدرش میکرد . و دستشویی کردن ، او خیلی دستشویی می رفت .
 خلاصه داستان :
فیث دولین (Faith Devlin) : یه دختر فقیر و منفور در پریسکات لوئیزیانا (Prescott، Louisiana). اون همیشه عاشق پسر طلایی شهر بوده. اما اون پسر ، تو یه شب گرم و مرطوب جنوبی ، وقتی پدر محترمش با مادر خوشگل فیث ناپدید میشه ، فیث رو آشغال صدا میکنه .
حالا دیگه فیث این عشق رو ، نمیخواد … بلکه میخواد از گری روی لارد متنفر باشه… ولی نمیتونه حسش به گری رو خفه کنه، درست مثل حقایق مربوط به گذشته ، حقایقی که فیث مدتها منتظر مونده تا آشکارشون کنه .
گری رویل لارد (Gray Rouillard) : حتی وقتی جهنم به پا میکنه ، اینکار رو با اصالت خاصی انجام میده . پسر بی پروا و جذابی که پول روی لاردها همیشه ازش حمایت میکنه .
حالا دیگه کنترل شهر پریسکات دست گریِ . و دولین، اسمیِ که دیگه هیچ وقت دلش نمیخواد دوباره بشنوه . اما وقتی فیث دولین رو میبینه ، تمام چیزی که میخواد، بودن با اون زنه . ولی داشتن فیث غیر ممکنه ، حتی نمیتونه فکرش رو بکنه . برای اینکه گری رویل لارد نقشه کشیده تا تمام قدرتش رو برای نابود کردن اون زن به کار بگیره .
قسمتی از متن رمان :
روز خوبی برای خیال پردازی بود .اواخر عصر بود و خورشید وقتی میتوانست از میان درختان پر تعداد جنگل عبور کند ، سایه های درازی ایجاد میکرد ، ولی در بیشتر مواقع انوارِ شفاف طلایی رنگش ،همان بالای درختان باقی میماند و جنگل را در سایه ی مخوفی فرو می برد . هوای گرم و مرطوب تابستان ، از بوی شیرین و صورتی رنگ شهد خانگی ، عطر قهوه ا ی رنگ خاک و سبزیجات پوسیده ،همراه با بوی سبز برگها ، معطر شده بود . رایحه ها برای “فِیث دِولین” رنگ داشتند . او از وقتی کوچک بود با رنگ کردن رایحه ها ،خودش را سرگرم میکرد .
بیشتر رنگها چون از شکل ظاهری چیزی ،گرفته شده بودند ، مشخص بودند . البته که زمین بوی قهوه ای می داد ،البته که بوی تازه و تند برگها در ذهن فیث سبز رنگ بود .گریپ فروت بوی زردِ روشن می داد . او هیچ وقت گریپ فروت نخورده بود ولی یکبار که در فروشگاه با تردید یکی را بدست گرفته و پوستش را بو کرده بود ، هم بوی شیرین و هم بوی ترشش را در بینی و روی زبانش حس کرده بود .
رنگ کردن اشیاء در ذهنش ،برای فیث راحت بود .رنگ امیزیِ بویی که انسانها می دادند، به مراتب سخت تر بود . چون انسانها هرگز ،نه فقط یک رنگ که ترکیبی از چند رنگ با هم بودند . رنگها در انسانها معنی متفاوتی، از انچه در اشیا می دادند ،داشتند . مادرش ،رنه ( Renee )،بوی قرمز اتشین می داد ، به همراه گردابهایی از رنگ سیاه و زرد . ولی رنگ قرمز اتشین تقریبا تمام رنگ های دیگر را کنار میزد .زرد در اشیاء رنگ خوبی بود ولی در انسانها ،نه . همین طور سبز . یا حداقل بعضی از تن های سبز . پدرش ،اموس( Amos )، ترکیب چندش اوری از رنگهای سبز ، بنفش ، زرد و سیاه بود . رنگ امیزی بوی پدرش خیلی اسان بود چون از وقتی به یاد داشت همیشه پدرش و استفراغ کردن را کنار هم میدید . نوشیدن و بالا اوردن ، نوشیدن و بالا اوردن ، این تمام کاری بود که پدرش میکرد . و دستشویی کردن ، او خیلی دستشویی می رفت .
۳.۰k
۲۴ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.