پارت ۴۷
پارت ۴۷
عینکش رو درآورد و داخل جعبهی مخصوص ش قرار داد.
از صبح که بیدار شد و خودش رو توی وان پیدا کرد، تا به االن که
ساعت پنج بعد از ظهر رو نشون میداد، در حال مرتب کردن و
بررسی مدارک مربوط به شغلش بود.
حتی غذاش هم سر میز کارش سرو شده بود و این همون کاری
بود که اون رو اشتباه می دونست و هیچ زمانی انجامش نمی داد.
اما علی رغم تمام تالشی که برای تمرکز روی کارش کرده بود،
باز هم مدام افکارش می پریدن و درست روی اون فرد ناشناسی که
دیشب به کابینش دس تبرد زده بود فرود می اومدن.
بعد از دسته بندی یک سری کاغذ، اونها رو داخل کشو مخفی
میزش قرار داد و درش رو قفل کرد. بلند شد و همونطور که طول
اتاق رو طِی می کرد، به بدنش کشش داد تا از خستگی هاش کم
کنه.
لحظه ای به یاد چیزی افتاد. کارت دعوتی که دیشب از مهمان
پدرش دریافت رو برداشت و بازش کرد. زیر لب، با صدایی آروم
جمالت داخل اون رو برای خودش خوند و متوجه شد که به یک
نمایشگاه هنری در طبقه ی هشتم دعوت شده.
اگر زمان دیگه ای بود، به هیچ عنوان دعوت رو قبول نمی کرد و
ترجیح میداد در تنهایی توی اتاق بشینه و کارهای همیشگیش رو
انجام بده؛ اما این بار فرق می کرد، اینبار به اتاقش تجاوز شده بود
افکار این تجاوز، مثل خوره به جون مغزش افتاده بودن و تجزیه
ش
می کردن.
جونگکوک تقریباً هیچ دوستی نداشت که بتونه باهاش درمورد
اتفاقات صحبت کنه؛ درواقع به همه کس و هیچکس شک داشت...
به خدمه هایی که جز خدمت و اطاعت، کاری نمیکردن، به دنیلی
که سالیان سال با اون آشنا بود و حتی به پدری که هر دو از یک
خون بودن!
برای اون تاجر، حتی اعتماد کردن به سایه ی خودش هم غیر ممکن
بود؛ اما اعتقاد داشت که همین تنهاییها باعث رشدش ش دن و با
اینکه خوب میدونست زخمها جاشون میمونه، به خودش حق
نمیداد به رنج ها اعتراضی بکنه.
کمی درمورد دعوتنامه فکر کرد و درنهایت، برای فرار از افکارش
تصمیم به شرکت در اون نمایشگاه گرفت.
از توی آینه، به بازتاب تصویر خودش نگاه انداخت. چیزی جز
یک شلوار راحت به تن نداشت و همین باعث می شد دوباره به فکر
حمام کردن بیفته ؛ اما خودش رو کنترل کرد؛ چرا که همین حاالش
هم دیر بود و باید هر چه سریعتر خودش به طبقه ی هشتم می رسوند.
با دقت لباسهایی رو انتخاب کرد و پوشید. بعد پاپیون سیاهرنگی
رو دور یقهی پیراهنش بست و مقدار زیادی از عطر رو روی تمام
وجودش خالی کرد. حاال، بوی خوبی می داد، بوی خودش رو!
در نهایت از اتاق خارج شد و نگاهی به اطراف انداخت. راهروی
طبقه ی هفتم مثل نود درصد اوقات در سکوت فرو رفته بود.
خواست در رو قفل کنه که چشمش به خراش های سطحیِ روش
افتاد و باری دیگه به این نتیجه رسید که اون دزد، با شخصیتش
آشنایی نداره.
عینکش رو درآورد و داخل جعبهی مخصوص ش قرار داد.
از صبح که بیدار شد و خودش رو توی وان پیدا کرد، تا به االن که
ساعت پنج بعد از ظهر رو نشون میداد، در حال مرتب کردن و
بررسی مدارک مربوط به شغلش بود.
حتی غذاش هم سر میز کارش سرو شده بود و این همون کاری
بود که اون رو اشتباه می دونست و هیچ زمانی انجامش نمی داد.
اما علی رغم تمام تالشی که برای تمرکز روی کارش کرده بود،
باز هم مدام افکارش می پریدن و درست روی اون فرد ناشناسی که
دیشب به کابینش دس تبرد زده بود فرود می اومدن.
بعد از دسته بندی یک سری کاغذ، اونها رو داخل کشو مخفی
میزش قرار داد و درش رو قفل کرد. بلند شد و همونطور که طول
اتاق رو طِی می کرد، به بدنش کشش داد تا از خستگی هاش کم
کنه.
لحظه ای به یاد چیزی افتاد. کارت دعوتی که دیشب از مهمان
پدرش دریافت رو برداشت و بازش کرد. زیر لب، با صدایی آروم
جمالت داخل اون رو برای خودش خوند و متوجه شد که به یک
نمایشگاه هنری در طبقه ی هشتم دعوت شده.
اگر زمان دیگه ای بود، به هیچ عنوان دعوت رو قبول نمی کرد و
ترجیح میداد در تنهایی توی اتاق بشینه و کارهای همیشگیش رو
انجام بده؛ اما این بار فرق می کرد، اینبار به اتاقش تجاوز شده بود
افکار این تجاوز، مثل خوره به جون مغزش افتاده بودن و تجزیه
ش
می کردن.
جونگکوک تقریباً هیچ دوستی نداشت که بتونه باهاش درمورد
اتفاقات صحبت کنه؛ درواقع به همه کس و هیچکس شک داشت...
به خدمه هایی که جز خدمت و اطاعت، کاری نمیکردن، به دنیلی
که سالیان سال با اون آشنا بود و حتی به پدری که هر دو از یک
خون بودن!
برای اون تاجر، حتی اعتماد کردن به سایه ی خودش هم غیر ممکن
بود؛ اما اعتقاد داشت که همین تنهاییها باعث رشدش ش دن و با
اینکه خوب میدونست زخمها جاشون میمونه، به خودش حق
نمیداد به رنج ها اعتراضی بکنه.
کمی درمورد دعوتنامه فکر کرد و درنهایت، برای فرار از افکارش
تصمیم به شرکت در اون نمایشگاه گرفت.
از توی آینه، به بازتاب تصویر خودش نگاه انداخت. چیزی جز
یک شلوار راحت به تن نداشت و همین باعث می شد دوباره به فکر
حمام کردن بیفته ؛ اما خودش رو کنترل کرد؛ چرا که همین حاالش
هم دیر بود و باید هر چه سریعتر خودش به طبقه ی هشتم می رسوند.
با دقت لباسهایی رو انتخاب کرد و پوشید. بعد پاپیون سیاهرنگی
رو دور یقهی پیراهنش بست و مقدار زیادی از عطر رو روی تمام
وجودش خالی کرد. حاال، بوی خوبی می داد، بوی خودش رو!
در نهایت از اتاق خارج شد و نگاهی به اطراف انداخت. راهروی
طبقه ی هفتم مثل نود درصد اوقات در سکوت فرو رفته بود.
خواست در رو قفل کنه که چشمش به خراش های سطحیِ روش
افتاد و باری دیگه به این نتیجه رسید که اون دزد، با شخصیتش
آشنایی نداره.
۶.۳k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.