Love story p⁵
به دفترچهای که بهم داده بود نگاه کردم بازش کردمو توش نوشتم : روز ۳۶۵ام
از آخرین باری که جونگکوک اومد اینجا دقیقا یک سال میگذره از اون شب دیگه پیداش نشد حتی نمیدونم کجاست چیکار میکنه خیلی تلاش کردم که پیداش کنم ولی من از اون چیزی به جز اسمش رو نمیدونم
حتی فرصت نشد که بهش بگم دوستش دارم
آره....آره درسته دوستش دارم
روز بعد از اون شب وقتی نیومد یجوری شدم حس میکردم یچیزی کمه اولش فکر کردم عادته هفتهی دوم گفتم وابستگیه ولی بعدش فهمیدم با این کلمات نمیتونم خودمو گول بزنم من عاشقش شدم عاشق کسی که روزها هفتهها و ماههاست که ازش خبر ندارم
جونگکوک این خیلی نامردیه که قلب یکیو برای خودت کنی و ناپدید بشی
اون شب که منو بوسید حس تعجب کردم ولی الان بیشتر از هرچیزی محتاج اون بوسم
در ادبیات آلمان واژهای هست به اسم fernweh که یعنی دلتنگی برای جایی که هرگز نبودی و این احساس من به آغوش جونگکوکه
قطره اشکی از گوشهای چشمم غلتید و روی صفحهی دفترچه چکید
منی که اصلا گریه کردنو بلد نبودم وقتایی که تنهام کارم شده گریه کردن برای پریزادم
جونگکوک تو با من چیکار کردی
من داستانهای عشق زیادی رو دیدم شنیدم و خوندم داستان هایی با پایانهایی مختلف
اما داستان.....یعنی شروع نشده تموم شد؟
پیشبند کارم رو درآوردم و با پالتوم عوضش کردم کیفمو برداشتم و تابلو رو چرخوندم
_تعطیل است_
در کافه رو قفل کردم و راه افتادم
پارسال این موقع برف اومده بود اما امشب بارون میاد منم چتر همراهم نیست پس فکر کنم قراره موش......نه درواقع گربهی آب کشیده بشم
پوزخندی زدم
با اینکه هوا تاریکه و هم سرده دلم نمیخواد برم خونه پس به سمت پل پنت الکساندر سوم حرکت کردم
زیر لب آهنگی رو با خودم زمزمه میکردم(جعبه نقرهای ایندیلا)
به بالای پل رسیدم خلوت تر از همیشه بود
یک لحظه به سرم زد که خودمو پرت کنم پایین اما وقتی سرم رو به سمت چپ چرخوندم متوجهی پسر جوونی شدم که ظاهرا اونم افکار من رو در سر داشت
نمیدونم چرا ولی با تمام سرعتم به سمت پسر رفتمو قبل از اینکه بخواد اصلا بالای نرده ها بره اونو از پل فاصله دادم
سریع برگشت و بهم نگاه کرد
با چیزی که دیدم خشکم زد
اون.....اون جونگکوک بود
از آخرین باری که جونگکوک اومد اینجا دقیقا یک سال میگذره از اون شب دیگه پیداش نشد حتی نمیدونم کجاست چیکار میکنه خیلی تلاش کردم که پیداش کنم ولی من از اون چیزی به جز اسمش رو نمیدونم
حتی فرصت نشد که بهش بگم دوستش دارم
آره....آره درسته دوستش دارم
روز بعد از اون شب وقتی نیومد یجوری شدم حس میکردم یچیزی کمه اولش فکر کردم عادته هفتهی دوم گفتم وابستگیه ولی بعدش فهمیدم با این کلمات نمیتونم خودمو گول بزنم من عاشقش شدم عاشق کسی که روزها هفتهها و ماههاست که ازش خبر ندارم
جونگکوک این خیلی نامردیه که قلب یکیو برای خودت کنی و ناپدید بشی
اون شب که منو بوسید حس تعجب کردم ولی الان بیشتر از هرچیزی محتاج اون بوسم
در ادبیات آلمان واژهای هست به اسم fernweh که یعنی دلتنگی برای جایی که هرگز نبودی و این احساس من به آغوش جونگکوکه
قطره اشکی از گوشهای چشمم غلتید و روی صفحهی دفترچه چکید
منی که اصلا گریه کردنو بلد نبودم وقتایی که تنهام کارم شده گریه کردن برای پریزادم
جونگکوک تو با من چیکار کردی
من داستانهای عشق زیادی رو دیدم شنیدم و خوندم داستان هایی با پایانهایی مختلف
اما داستان.....یعنی شروع نشده تموم شد؟
پیشبند کارم رو درآوردم و با پالتوم عوضش کردم کیفمو برداشتم و تابلو رو چرخوندم
_تعطیل است_
در کافه رو قفل کردم و راه افتادم
پارسال این موقع برف اومده بود اما امشب بارون میاد منم چتر همراهم نیست پس فکر کنم قراره موش......نه درواقع گربهی آب کشیده بشم
پوزخندی زدم
با اینکه هوا تاریکه و هم سرده دلم نمیخواد برم خونه پس به سمت پل پنت الکساندر سوم حرکت کردم
زیر لب آهنگی رو با خودم زمزمه میکردم(جعبه نقرهای ایندیلا)
به بالای پل رسیدم خلوت تر از همیشه بود
یک لحظه به سرم زد که خودمو پرت کنم پایین اما وقتی سرم رو به سمت چپ چرخوندم متوجهی پسر جوونی شدم که ظاهرا اونم افکار من رو در سر داشت
نمیدونم چرا ولی با تمام سرعتم به سمت پسر رفتمو قبل از اینکه بخواد اصلا بالای نرده ها بره اونو از پل فاصله دادم
سریع برگشت و بهم نگاه کرد
با چیزی که دیدم خشکم زد
اون.....اون جونگکوک بود
۹.۶k
۱۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.