The bitterest love..℠℡℻❥
چشمام به نگاهش قفل شد..این پایان من بود..کاش وقتی کنارش بودم میفهمیدم خاطراتی که کنار کسی که دوسش دارم میسازم..چقد میتونه کشنده باشه..برای اون مهم نبود..ولی من...
۱۴نوامبر ۲۰۲۱ "
۱۱:۴۰ شب"
دست تو دست هم زیره بارون قدم میزدن..خیلی وقت بود میخواست یه چیزیو بهش بگه ولی نمیتونست..قلبش اجازه نمیداد..شاید اشتباه میکرد و بعدا پشیمون میشد..متوجه شد تو افکارش غرق شده و مدت هاست چیزی نمیگه..
+جونگ کوک
_بله؟
+چیزی شده؟
+خیلی وقته تو خودتی..
_ن..نه چیزی نشده نگران نباش
+واقعا؟باور کنم؟
_اره..باور کن چیزی نشده..فقط..بوی بارون خیلی ارامش بخشه
+باشه
متوجه شده بود که یه اتفاقی افتاده چند روزیه که جونگ کوک یهو به جایی خیره میشه و تو افکار عمیقش غرق میشه میدونست نگران چیزیه..دیگه مثل قبل وقتی دستاشو میگرفت حس خوبی بهش نمیداد..هر دفه که ازش میپرسید غمه بزرگیو پشت چشماش میدید.. از جواب دادن فرار میکرد..چند روزی گذشت و همینطور ادامه پیدا کرد..با گذشت زمان رفتارش بیشتر عوض میشد..سرد تر میشد..بیشتر توی افکارش غرق میشد..کمتر به دیدنش میومد..از این رابطه خسته شده بود..ا/ت همچین فکری میکرد..دوباره توی روز بارونی کنار هم راه میرفتن..مثل همیشه تو افکارش غرق شده بود و هرازگاهی لبخند میزد..
+کوک
_هوم؟
+یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
نگاه سردشو به چشمای ا/ت دوخت..دوباره نگاه سرد...زبونش قفل شد..به خودش اومد..میترسید ازش بپرسه..میترسید جوابش چیزی که فک میکنه باشه..جرعتشو جمع کرد و زبون باز کرد..
+از..از این رابطه..خسته شدی؟
بعد پرسیدن سوالش چهره جونگ کوک از سردی خارج شد و جاشو با بغض عوض کرد..سرشو برگردوند تا چشماشو نبینه..
+حالت خوبه؟
_خ..خوبم
صداش میلرزید..خسته شده بود..اگه جونگ کوک حقیقتو بهش میگفت..تصمیمشو میگرفت که با زندگیش چیکار کنه..ولی باهاش روراست نبود..توی دوراهی سختی گیرش انداخته بود..نمیدونست مشکل چیه..جلو رفت و بغلش کرد..دستای سردش بعد چند دقیقه دور ا/ت حلقه شد..
_ا/ت
+جانم
_بهم یه قولی میدی
با این حرفش ترسید..زبونش بند اومد..وقتش رسیده بود بین دوراهی یکیو انتخاب کنه..
_ا..اگه..یه روز من رفتم و برنگشتم..قول میدی به خودت اسیب نزنی؟قول میدی فراموشم کنی..؟زندگیه شادی برای خودت بسازی و عشق واقعیتو پیدا کنی؟
+جونگ کوک..من
_نه..فقط قول بده..قول بده اینکارو میکنی
+باشه..
بغض سنگینی ته دلشون بود..ا/ت بازم بین دوراهی موند..افکار تلخ ولی واقعیت دوباره به ذهنش رسید "...ینی ازم خسته شد؟..دیگه نمیخواد باهام باشه؟..عشقشو نسبت بهم از دست داد؟..چی براش کم گذاشتم؟..پای کس دیگه ای در میونه؟.."باصدای بم و پر از اندوهش افکار تلخشو دور ریخت و به صدای عشقش گوش داد..
_من..واقعا متاسفم..منو ببخش..اگه..اگه از اول میدونستم
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.