خونه جدید مبارک .پارت 25
رسیدیم خونه .
بالاخره خودمون رو روی تخت پرت کردیم .
اخیش بالاخره خواب .
اما این آرامش خیلی ادامه نداشت .
خواب هام دیوانه وار بودن
کنار یه دریاچهی صاف و بی نقص ،نشسته بودم .
تنها . یه سنگ از روی زمین برداشتم و پرت کردم تو ی آب ،سنگ جوری که انگار خورده روی زمین روی آب خورد شد و تکیه هاش روی آب شناور مونده بود .
تکه سنگ ها تبدیل به قطره های خون شدن .
بعد در آب فرو رفتن وخیلی سریع اون دریاچهی پاک و بی نقص تبدیل به یه گودال پر از خون شد . بو های بدی رو حس کردم (بعضی وقت ها ذهن می تونه حس های پنجگانه رو تو خواب برات بسازه)
دست های بنفش و زخمی از آب زد بیرون، صورت های افرادی که نمیشناختم روی آب شناور شد .
یکیشون .صدام کرد .
پایین رو نگاه کردم،صورت یه زن بود ،
با صدای خفه و آرومی
گفت : نجاتم بده .
یکم دقت کردم .صورت خودم بود .
رنگ پریده و خونی ،مردمک هام سفید شده بود . ما هام پر از انگشت بود ،انگشت هایی با لاک قرمز و سیاه
از ترس خشکم زد .
خواستم فرار کنم ولی دست های قطع شده پاهام رو گرفته بودن
جای انگشت های خونی رو پاهام مونده بود .
اونا منو گرفتن و شروع به کشیدنم کردن .
می خواستم جیغ بزنم ولی نمی تونستم .
اونا منو کشوندن توی دریاچه .پاهام می تونست .خون های لزج و غلیظ رو حس کنه .
ترس مثل کرم داشت تو وجودم می لولید.
همینطور به همه طرف چنگ می زدم ولی همه جا سُر بود .
دیگه تا گردن تو خون بودم.
چشمام همش دنبال راه نجات بود ولی چیزی پیدا نکرد .
از کل بدنم فقط چشمام مونده بود
وقتی چشمام بسته شد بیدار شدم .
همه چیز خوب بود ، خوشحال شدم که فقط یه کابوس لعنتی بود .
باد پرده های اتاق رو تکون می داد ،اونجا بود که فهمیدم یه جای کار می لنگه چون یادمه قبل از خواب پرده ها بسته بود ،دور و برم رو نگاه کردم ،هیچ دری نیست ، جیمینم نیست ؛ چه خبر شده .خواستم تکون بخورم .ولی انگار فلج شده بودم .
دست های سردی رو روی گردنم حس می کردم .
صدایی رو شنیدم، می گفت تقلا نکن ،راه فراری نداری .
صداش آشنا بود ولی ذهنم اینقدر خواب بود که نمی تونست تشخیص بده صدای کیه
با ناخن هاش داشت گردنم رو خش می انداخت .دست هاش بالا اومد ،صورتم درد رو حس می کرد ،ناخن هاش مثل چاقو تیز بود .
تو ذهنم داد زدم .تمومش کن ،دردم میاد .
یهو چشمام چندین بار باز و بسته شد انگار چندین بار از خواب پریدم.
به پنجره نگاه کردم . بسته بود و نور گرم خورشید بیرون می آورد.
حس کردم تموم شد .
رفتم دستشویی تا صورتم رو بشورم وقتی با حوله داشتم صورتم رو خشک می کردم ، هول کردم .
حوله خونی بود .
اینه رو نگاه کردم .
صورتم پر از جای چنگ بود .
مگه فقط یه خواب مسخره خواب نبود ؟
بالاخره خودمون رو روی تخت پرت کردیم .
اخیش بالاخره خواب .
اما این آرامش خیلی ادامه نداشت .
خواب هام دیوانه وار بودن
کنار یه دریاچهی صاف و بی نقص ،نشسته بودم .
تنها . یه سنگ از روی زمین برداشتم و پرت کردم تو ی آب ،سنگ جوری که انگار خورده روی زمین روی آب خورد شد و تکیه هاش روی آب شناور مونده بود .
تکه سنگ ها تبدیل به قطره های خون شدن .
بعد در آب فرو رفتن وخیلی سریع اون دریاچهی پاک و بی نقص تبدیل به یه گودال پر از خون شد . بو های بدی رو حس کردم (بعضی وقت ها ذهن می تونه حس های پنجگانه رو تو خواب برات بسازه)
دست های بنفش و زخمی از آب زد بیرون، صورت های افرادی که نمیشناختم روی آب شناور شد .
یکیشون .صدام کرد .
پایین رو نگاه کردم،صورت یه زن بود ،
با صدای خفه و آرومی
گفت : نجاتم بده .
یکم دقت کردم .صورت خودم بود .
رنگ پریده و خونی ،مردمک هام سفید شده بود . ما هام پر از انگشت بود ،انگشت هایی با لاک قرمز و سیاه
از ترس خشکم زد .
خواستم فرار کنم ولی دست های قطع شده پاهام رو گرفته بودن
جای انگشت های خونی رو پاهام مونده بود .
اونا منو گرفتن و شروع به کشیدنم کردن .
می خواستم جیغ بزنم ولی نمی تونستم .
اونا منو کشوندن توی دریاچه .پاهام می تونست .خون های لزج و غلیظ رو حس کنه .
ترس مثل کرم داشت تو وجودم می لولید.
همینطور به همه طرف چنگ می زدم ولی همه جا سُر بود .
دیگه تا گردن تو خون بودم.
چشمام همش دنبال راه نجات بود ولی چیزی پیدا نکرد .
از کل بدنم فقط چشمام مونده بود
وقتی چشمام بسته شد بیدار شدم .
همه چیز خوب بود ، خوشحال شدم که فقط یه کابوس لعنتی بود .
باد پرده های اتاق رو تکون می داد ،اونجا بود که فهمیدم یه جای کار می لنگه چون یادمه قبل از خواب پرده ها بسته بود ،دور و برم رو نگاه کردم ،هیچ دری نیست ، جیمینم نیست ؛ چه خبر شده .خواستم تکون بخورم .ولی انگار فلج شده بودم .
دست های سردی رو روی گردنم حس می کردم .
صدایی رو شنیدم، می گفت تقلا نکن ،راه فراری نداری .
صداش آشنا بود ولی ذهنم اینقدر خواب بود که نمی تونست تشخیص بده صدای کیه
با ناخن هاش داشت گردنم رو خش می انداخت .دست هاش بالا اومد ،صورتم درد رو حس می کرد ،ناخن هاش مثل چاقو تیز بود .
تو ذهنم داد زدم .تمومش کن ،دردم میاد .
یهو چشمام چندین بار باز و بسته شد انگار چندین بار از خواب پریدم.
به پنجره نگاه کردم . بسته بود و نور گرم خورشید بیرون می آورد.
حس کردم تموم شد .
رفتم دستشویی تا صورتم رو بشورم وقتی با حوله داشتم صورتم رو خشک می کردم ، هول کردم .
حوله خونی بود .
اینه رو نگاه کردم .
صورتم پر از جای چنگ بود .
مگه فقط یه خواب مسخره خواب نبود ؟
۸.۷k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.