خونه جدید مبارک. پارت 24
اون قراره میمیره .
طرف همینطور جیغ می زد .
صداش تو جنگل میپیچید.
اینقدر خونریزی داشت که هر لحظه ممکن بود بمیره .
جیمین اومد جلوش .
دوست داری فرار کنی ؟
پس فقط بگو پادزهر اون سم کوفتی ای که به ا/ت داری چیه ؟
فریاد هاش تبدیل به خنده ای چندش و حال به هم زن شد .
اینقدر خنده هاش بلند بود که حرکت پرده گوش هام رو حس می کردم.
مرد سیاهپوش: هرگز نمی تونی بفهمیش .اون سم پادزهری نداره .من این کار رو برای تو کردم . اگر ازش جدا می شدی ،هیچ کدوم از اینا اتفاق نمی افتاد .تازه من تنها نبودم .من همیشه گیاه سمی می خورم موقع کار پس نمی تونی منو بشناسی .جرعت هم نداری این ماسک برداری .من فقط نمی خواستم یه اشتباه رو دوبار تکرار کنی .
جیمین : دیگه داری خیلی حرف می زنی .
دستش رو دراز کرد ماسک رو برداره
سیاهپوش:انگار پرنده ی سیاه رو یادت رفته.
چشمای جیمین گشاد شد .تو.تو چطور ......
سیاهپوش: چیزی نمی گم ،دیگه خسته کننده شد .از گفت و گو های بی نتیجه متنفرم.
گردنش رو تکون داد و از دو متری پرت شد پایین و خیلی راحت رو پاهاش فرود اومد
و جوری که انگار هیچی نشده راهش رو کشید و رفت .
منو و جیمین خشکمون زده بود.
اصلا احساس امنیت نداشتم .
حس می کردم دارن نگاهمون می کنن .
رفتم پیش جیمین
گفتم من...
جیمین پرید بغلم بغضش ترکید
انگار اون هیولای درونش تبدیل به یه بچه ی ۴ ساله شده بود .
حرفم رو ادامه ندادم و فقط بقلش کردم .
حس گرمای بغلش اون حس امنیت رو بهم برگردوند .
یکم رو چمن ها نشستیم و به ستاره ها نگاه کردیم .
کمکم دراز کشیدیم همون جا .
اون شب ستاره ها از هر زمانی برام قشنگ تر بودن..
چشمام رو بستم
جیمین : چقدر زود خوابش می بره .
نفس عمیقی کشید .
ببخشید که باعث شدم اینقدر ازیت بشی.
اگر اون روز نمی دیدمت و عاشقت نمی شدم ،شاید الان زندگی آرامش بخش تری رو تجربه می کردی .یه زندگی رویایی و رنگارنگ
چشمام رو باز کردم و بوسیدمش . صاف رو چشماش نگاه کردم .
گفتم : من از هیچ کدوم از انتخاب های زنگیدم پشیمون نیستم .
و تو بهترین تصمیم زندگیمی
محکم بغلش کردم .
جیمین لبخند شیرینی زد .
دوتایی بلند شدیم و به سمت ماشین برگشتیم .
متوجه شدیم .ماشین نیست .جیمین خیلی کفری شد .
گرفتم لپش رو ماچ کردم
گفتم : خب الان یه دلیل داریم که ساعت ها پیاده روی کنیم .
قیافه ی عصبانیش به مهربون تبدیل شد
داد زد : تا ایستگاه پلیس مسابقه .
بعد شروع به دویدن کرد
داد زدم : خیلی نامردی
دویدم دنبالش و دوتایی تا خود ایستگاه پلیس دویدیم .
گزارش گم شدن ماشین رو دادیم و به سمت خونه ی خانواده جیمین راه افتادیم .
تمام راه می خندیدیم .
حسش خیلی قشنگ بود ،اینقدر که می خواستم اون حس رو توی یه ظرف نگه دارم تا همیشه بتونم داشته باشمش .
خنده هاش ، چشماش .
من کی اینقدر عاشقش شدم؟
طرف همینطور جیغ می زد .
صداش تو جنگل میپیچید.
اینقدر خونریزی داشت که هر لحظه ممکن بود بمیره .
جیمین اومد جلوش .
دوست داری فرار کنی ؟
پس فقط بگو پادزهر اون سم کوفتی ای که به ا/ت داری چیه ؟
فریاد هاش تبدیل به خنده ای چندش و حال به هم زن شد .
اینقدر خنده هاش بلند بود که حرکت پرده گوش هام رو حس می کردم.
مرد سیاهپوش: هرگز نمی تونی بفهمیش .اون سم پادزهری نداره .من این کار رو برای تو کردم . اگر ازش جدا می شدی ،هیچ کدوم از اینا اتفاق نمی افتاد .تازه من تنها نبودم .من همیشه گیاه سمی می خورم موقع کار پس نمی تونی منو بشناسی .جرعت هم نداری این ماسک برداری .من فقط نمی خواستم یه اشتباه رو دوبار تکرار کنی .
جیمین : دیگه داری خیلی حرف می زنی .
دستش رو دراز کرد ماسک رو برداره
سیاهپوش:انگار پرنده ی سیاه رو یادت رفته.
چشمای جیمین گشاد شد .تو.تو چطور ......
سیاهپوش: چیزی نمی گم ،دیگه خسته کننده شد .از گفت و گو های بی نتیجه متنفرم.
گردنش رو تکون داد و از دو متری پرت شد پایین و خیلی راحت رو پاهاش فرود اومد
و جوری که انگار هیچی نشده راهش رو کشید و رفت .
منو و جیمین خشکمون زده بود.
اصلا احساس امنیت نداشتم .
حس می کردم دارن نگاهمون می کنن .
رفتم پیش جیمین
گفتم من...
جیمین پرید بغلم بغضش ترکید
انگار اون هیولای درونش تبدیل به یه بچه ی ۴ ساله شده بود .
حرفم رو ادامه ندادم و فقط بقلش کردم .
حس گرمای بغلش اون حس امنیت رو بهم برگردوند .
یکم رو چمن ها نشستیم و به ستاره ها نگاه کردیم .
کمکم دراز کشیدیم همون جا .
اون شب ستاره ها از هر زمانی برام قشنگ تر بودن..
چشمام رو بستم
جیمین : چقدر زود خوابش می بره .
نفس عمیقی کشید .
ببخشید که باعث شدم اینقدر ازیت بشی.
اگر اون روز نمی دیدمت و عاشقت نمی شدم ،شاید الان زندگی آرامش بخش تری رو تجربه می کردی .یه زندگی رویایی و رنگارنگ
چشمام رو باز کردم و بوسیدمش . صاف رو چشماش نگاه کردم .
گفتم : من از هیچ کدوم از انتخاب های زنگیدم پشیمون نیستم .
و تو بهترین تصمیم زندگیمی
محکم بغلش کردم .
جیمین لبخند شیرینی زد .
دوتایی بلند شدیم و به سمت ماشین برگشتیم .
متوجه شدیم .ماشین نیست .جیمین خیلی کفری شد .
گرفتم لپش رو ماچ کردم
گفتم : خب الان یه دلیل داریم که ساعت ها پیاده روی کنیم .
قیافه ی عصبانیش به مهربون تبدیل شد
داد زد : تا ایستگاه پلیس مسابقه .
بعد شروع به دویدن کرد
داد زدم : خیلی نامردی
دویدم دنبالش و دوتایی تا خود ایستگاه پلیس دویدیم .
گزارش گم شدن ماشین رو دادیم و به سمت خونه ی خانواده جیمین راه افتادیم .
تمام راه می خندیدیم .
حسش خیلی قشنگ بود ،اینقدر که می خواستم اون حس رو توی یه ظرف نگه دارم تا همیشه بتونم داشته باشمش .
خنده هاش ، چشماش .
من کی اینقدر عاشقش شدم؟
۸.۴k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.