Psychic lover50🖤
Psychic lover50🖤
وایی خدا این لباس خیلی
بازه.یک رو پوش مشکی برای روش داشت
من الان روم نمیشه.واسه چی میخواد.
وایی نکنه همون چیزیه که اوپا
گفت نباید کسی…هی سونا ۱۹
سالته مگه بچه ای هی اوپا گفت اوپا گفت.
لباس رو پوشیدم و به سمت آسانسور رفتم
طوری عجیب رفتار میکردم انگار روانیم.
هی اینور اون ور رو میدیدم و من عادت
داشتم که استرس داشتم با دستم
علامت هایی نشون بدم.خدا کنه
کسی من و نبینه.واییی. بلخره آسانسور
اومد و سوار شدم.به طبقه ی۱۱رفتم.
به اتاق شماره ی ۳…اره باید خودش باشه
رفتم و در زدم.همون مرده که اولین بار
دیدمش بود.یه شورتک پاش بود و دیگه
هیچی تنش نبود.فک کنم قصدش همین کار
باشه.من باید یجوری از خودم دورش کنم.
اره همین.رفتم تو اتاق.
رانگ:در رو ببند و بشین رو تخت.
بدون حرفی کاری گفت انجام دادم و
نشستم رو تخت دیدم داره میاد سمتم.
رانگ:نمیخوای اون مزاحم رو در.بیاری؟
سونا:میخوای چه غلطی کنی؟
رانگ:همون غلطی که کسی باهات نکرد.
سونا:سمت من نمیای
این و گفتم و روم خیمـه زد.
سونا:مگه با تو نیستم(جیغ)
رانگ:ببند دهنت رو.
هومم ناخونای بلند!به درد همین میخورن
سونا:عومم فک نکنم فکر بدی باشه ها؟
رانگ:اومم پس دوست داری
دستم و سمت دیک ش بردم براش میمالیدم.
همینجوری ادامه میدادم که یک دفعه
با ناخونام چنگ محکمی به دیکش
زدم.خیلی محکم بود.فک کنم خون بیاد!
از موقعت استفاده کردم و به سمت در
رفتم و فرار کردم به سمت اتاق خودم.
فک کنم بنده خدا نازا شد.به درک اصن
اون داشت بهم تجاوز میکرد.حقش بود.
هی ولی انگار تغیر کردما…
قبلا نمیتونستم کاری واسه خودم انجام بدم.
ولی باید به فکر بعدش هم باشم.
مثلا الان همچین غلطی کردم… معلوم
نیست چجوری باید جواب پس بدم.
لباس های خودم رو پوشیدم.لباساش اندازمه
ولی جذبه.من که خیلی لاغرم آنچنان
جذب نمیشه.خوب خیلی دوست داشتم
الان این استرس تو عمارت جونگکوک
باشه.
احساس میکنم دلم تنگ شد.انگار…انگار
وابستگی زیادی دارم.اما من
هیچ وقت اینجوری وابسته نمیشدم.چون
باهاش خاطره ی خوب هم ندارم.
بخاطر ویس مجبور شدم بعضی جاهاش رو اونجوری جدا کنم.هی ولی شاید اسمات ها رو هم گذاشتم.
وایی خدا این لباس خیلی
بازه.یک رو پوش مشکی برای روش داشت
من الان روم نمیشه.واسه چی میخواد.
وایی نکنه همون چیزیه که اوپا
گفت نباید کسی…هی سونا ۱۹
سالته مگه بچه ای هی اوپا گفت اوپا گفت.
لباس رو پوشیدم و به سمت آسانسور رفتم
طوری عجیب رفتار میکردم انگار روانیم.
هی اینور اون ور رو میدیدم و من عادت
داشتم که استرس داشتم با دستم
علامت هایی نشون بدم.خدا کنه
کسی من و نبینه.واییی. بلخره آسانسور
اومد و سوار شدم.به طبقه ی۱۱رفتم.
به اتاق شماره ی ۳…اره باید خودش باشه
رفتم و در زدم.همون مرده که اولین بار
دیدمش بود.یه شورتک پاش بود و دیگه
هیچی تنش نبود.فک کنم قصدش همین کار
باشه.من باید یجوری از خودم دورش کنم.
اره همین.رفتم تو اتاق.
رانگ:در رو ببند و بشین رو تخت.
بدون حرفی کاری گفت انجام دادم و
نشستم رو تخت دیدم داره میاد سمتم.
رانگ:نمیخوای اون مزاحم رو در.بیاری؟
سونا:میخوای چه غلطی کنی؟
رانگ:همون غلطی که کسی باهات نکرد.
سونا:سمت من نمیای
این و گفتم و روم خیمـه زد.
سونا:مگه با تو نیستم(جیغ)
رانگ:ببند دهنت رو.
هومم ناخونای بلند!به درد همین میخورن
سونا:عومم فک نکنم فکر بدی باشه ها؟
رانگ:اومم پس دوست داری
دستم و سمت دیک ش بردم براش میمالیدم.
همینجوری ادامه میدادم که یک دفعه
با ناخونام چنگ محکمی به دیکش
زدم.خیلی محکم بود.فک کنم خون بیاد!
از موقعت استفاده کردم و به سمت در
رفتم و فرار کردم به سمت اتاق خودم.
فک کنم بنده خدا نازا شد.به درک اصن
اون داشت بهم تجاوز میکرد.حقش بود.
هی ولی انگار تغیر کردما…
قبلا نمیتونستم کاری واسه خودم انجام بدم.
ولی باید به فکر بعدش هم باشم.
مثلا الان همچین غلطی کردم… معلوم
نیست چجوری باید جواب پس بدم.
لباس های خودم رو پوشیدم.لباساش اندازمه
ولی جذبه.من که خیلی لاغرم آنچنان
جذب نمیشه.خوب خیلی دوست داشتم
الان این استرس تو عمارت جونگکوک
باشه.
احساس میکنم دلم تنگ شد.انگار…انگار
وابستگی زیادی دارم.اما من
هیچ وقت اینجوری وابسته نمیشدم.چون
باهاش خاطره ی خوب هم ندارم.
بخاطر ویس مجبور شدم بعضی جاهاش رو اونجوری جدا کنم.هی ولی شاید اسمات ها رو هم گذاشتم.
۸.۴k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.