Psychic lover52🖤
Psychic lover52🖤
بدون شک زیر اون ها یه چیزی هست.
تصمیم گرفت بازشون کنه.ولی خیلی سفت
بود.سعی کرد یکی رو باز کنه.خیلی فشار
گذاشت رو خودش.
سونا:اهه لعنتی عرق کرد.
(خواستم بگم که…منحرف نشید)
سونا کنی دستش رو با حوله این که
روی تخت ولو شده بود خشک کرد.دوباره
به کارش ادامه داد.کمی اون پیچ به نسبت
زنگ زده تکون خورد.
سونا:همینه(نسبتا بلند)
نگهبان:چیکار داری میکنی
سونا:در رو باز نکن خواهشا…هوف همین و کم داشتیم
دوباره به تلاش کردن ادامه داد.اینبار
موفق شد یکی از پیچ ها رو از کنه.
سونا:هوف دستم نابود شد.
همینجوری تلاش کرد.و موفق شد
یکی دیگه رو هم باز کنه.
اون دوتا رو هرچی سعی کرد نتونست باز کنه
تصمیم گرف پارکت رو بشکنه.
دستش رو برد لای اون قسمت از پارکت
که پیچ نداشت و به سمت بالا کشیدش
سونا:اوفف لعنتی دستم شکست.اییییی
همینجوری سعی میکرد که پارکت رو بکنه.
سونا:داره کنده میشه…داره کنده میشه.
بلخره موفق شد که بکنتش.
سونا:هوفف.
سونا بقیه لامپ هارو روشن کرد که
اتاق نورانی تر بشه.
باورش نمیشد.این همون جایی که
سایه ی چهارتا گلدون روش میفتاد ولی اون
جا یک تونل هست.یکی از گلدون هارو
برداشت و برد لبه ی چاله.ولی با خودش گفت:
سونا:اگه راه فرار باشه چی؟اون موقعه گلدون
شکسته پام رو زخمی میکنه…
یک پیچ فلزی برداشت و انداخت پایین.
صدای پایین افتادنش جوری نبود که انگار
از یک ارتفاع بلند افتاده.سونا همه ی
بند و بسات رو جمع کرد و روتخت دراز
کشید.اون باید هرچه سریع تر فرار کنه.
سونا:اگه آخرش پیش نگهبانا باشه چی؟
باید یه نقشه ی خوب داشته باشه.
اون باید زمانی که تمام برقا خاموشه
کارش رو انجام بده تا کسی نتونه اون رو ببینه.
امشب این کارو انجام نمیده.تصمیم گرفت
بزاره یه هفته دیگه.خوب
دوباره به این نتیجه پی بردیم سونا یکم…
نه یکم که نه خیلی احمقه.ولی شاید
واقعا راز باهوش بودن احمق بودنه؟چون
اگر اون از اونجا فرار میکرد اونم امشب
احتمال داشت بفهمن چون که سرو صدا
زیاد داشت.در اتاق باز شد و یکی با سینی
غذا وارد اتاق شد.سینی و پرت کرد
یک گوشه و رفت.سونا ده دقیقه کلا وقت
داشت کل غذاش رو بخوره.
بدون شک زیر اون ها یه چیزی هست.
تصمیم گرفت بازشون کنه.ولی خیلی سفت
بود.سعی کرد یکی رو باز کنه.خیلی فشار
گذاشت رو خودش.
سونا:اهه لعنتی عرق کرد.
(خواستم بگم که…منحرف نشید)
سونا کنی دستش رو با حوله این که
روی تخت ولو شده بود خشک کرد.دوباره
به کارش ادامه داد.کمی اون پیچ به نسبت
زنگ زده تکون خورد.
سونا:همینه(نسبتا بلند)
نگهبان:چیکار داری میکنی
سونا:در رو باز نکن خواهشا…هوف همین و کم داشتیم
دوباره به تلاش کردن ادامه داد.اینبار
موفق شد یکی از پیچ ها رو از کنه.
سونا:هوف دستم نابود شد.
همینجوری تلاش کرد.و موفق شد
یکی دیگه رو هم باز کنه.
اون دوتا رو هرچی سعی کرد نتونست باز کنه
تصمیم گرف پارکت رو بشکنه.
دستش رو برد لای اون قسمت از پارکت
که پیچ نداشت و به سمت بالا کشیدش
سونا:اوفف لعنتی دستم شکست.اییییی
همینجوری سعی میکرد که پارکت رو بکنه.
سونا:داره کنده میشه…داره کنده میشه.
بلخره موفق شد که بکنتش.
سونا:هوفف.
سونا بقیه لامپ هارو روشن کرد که
اتاق نورانی تر بشه.
باورش نمیشد.این همون جایی که
سایه ی چهارتا گلدون روش میفتاد ولی اون
جا یک تونل هست.یکی از گلدون هارو
برداشت و برد لبه ی چاله.ولی با خودش گفت:
سونا:اگه راه فرار باشه چی؟اون موقعه گلدون
شکسته پام رو زخمی میکنه…
یک پیچ فلزی برداشت و انداخت پایین.
صدای پایین افتادنش جوری نبود که انگار
از یک ارتفاع بلند افتاده.سونا همه ی
بند و بسات رو جمع کرد و روتخت دراز
کشید.اون باید هرچه سریع تر فرار کنه.
سونا:اگه آخرش پیش نگهبانا باشه چی؟
باید یه نقشه ی خوب داشته باشه.
اون باید زمانی که تمام برقا خاموشه
کارش رو انجام بده تا کسی نتونه اون رو ببینه.
امشب این کارو انجام نمیده.تصمیم گرفت
بزاره یه هفته دیگه.خوب
دوباره به این نتیجه پی بردیم سونا یکم…
نه یکم که نه خیلی احمقه.ولی شاید
واقعا راز باهوش بودن احمق بودنه؟چون
اگر اون از اونجا فرار میکرد اونم امشب
احتمال داشت بفهمن چون که سرو صدا
زیاد داشت.در اتاق باز شد و یکی با سینی
غذا وارد اتاق شد.سینی و پرت کرد
یک گوشه و رفت.سونا ده دقیقه کلا وقت
داشت کل غذاش رو بخوره.
۱۱.۹k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.