عشق یکطرفه پارت۷
ویو کوک
ا.ت رو به نزدیک ترین هتل بردم
بردم داخل اتاقو پرستار های هتل رو صدا زدم
پرستار: خب اقا درمان تموم شد، باید تا صبح استراحت کنه تا حالش بهتر بشه، حواستون بهش باشه.
کوک: بله حتما حواسم بهش هست، ممنون خانم پرستار
پرستار رفت.
کنار ا.ت روی تخت دراز کشیدم، چقد از این زاویه خوشگله، همه چیش بی نقصه، چشماش، اندامش، دستاش، موهاش، لباش...
ویو ا.ت
ا.ت: هممم...(سرش رو روی بالش مالید) جی هیون تویی؟؟(با حالت خواب الود)
دیگه صب شده بود، کم کم چشمامو باز کردم.. این کیه دیگه بقلم کرده، سرم رو بالا تر کردم، یا خدا این کوک نیستتتتت!
با یه جیغ کوک رو هل دادم و از رو تخت افتاد زمین
ا.ت: اااااااااا.... کوک تو.. تو من.. منو بقل کرده بودیی.. یا خودا چرا لختی!!
ویو ا.ت
یه لحظه به خودم نگا کردم... یا خودا چرا من لخختتممم... پتو رو دور خودم پیچیدم
ا.ت: هی تو... دیشب با من کاری کردی.. نکنه... هیییی، نکنه ما دیشب.... وای باورم نمیشه، من با تو، ااااااااا...
کوک: چیه چیشده ا.ت چرا انقد حرف میزنی(با حات خواب آلود)
از روی زمین بلند شد و اومد کنار من رو تخت نشست
کوک: چیشده چرا خجالت میکشی... خودت دیشب بودی میگفتی وای گرممه وای گرممه.. بعدشم گفتی کوک میشه لباس هامو دربیاری..
ا.ت: هی من واقعا این حرفا رو گفتم، چرا خالی بندی می کنی؟؟؟
کوک: خالی بندی نیست واقعیته(کوک تو ذهنش: هع.. چقد زود باور میکنه، خیلی تو این حالت کیوته)
ا.ت:(تو ذهنش: هع پسره ی خنگول فک کرده من باور میکنم، باش اگه اینجوریه منم بعدا حسابتو میرسم) پس تو چرا لختی؟؟
کوک: خب مگه نمیدونی، من عادتمه که شبا لباسمو دربیارم
ا.ت:(تو ذهنش: ولی عجب سیکس پکایی داره.. اع ا.ت حواست به خودت باشه انقد منحرف نباش.. اوا چرا صورتش اینجوری شده)
ا.ت: هی کوک چرا صورتت اینجوریه...
..
..
..
ادامه دارد🥔😊😏
ا.ت رو به نزدیک ترین هتل بردم
بردم داخل اتاقو پرستار های هتل رو صدا زدم
پرستار: خب اقا درمان تموم شد، باید تا صبح استراحت کنه تا حالش بهتر بشه، حواستون بهش باشه.
کوک: بله حتما حواسم بهش هست، ممنون خانم پرستار
پرستار رفت.
کنار ا.ت روی تخت دراز کشیدم، چقد از این زاویه خوشگله، همه چیش بی نقصه، چشماش، اندامش، دستاش، موهاش، لباش...
ویو ا.ت
ا.ت: هممم...(سرش رو روی بالش مالید) جی هیون تویی؟؟(با حالت خواب الود)
دیگه صب شده بود، کم کم چشمامو باز کردم.. این کیه دیگه بقلم کرده، سرم رو بالا تر کردم، یا خدا این کوک نیستتتتت!
با یه جیغ کوک رو هل دادم و از رو تخت افتاد زمین
ا.ت: اااااااااا.... کوک تو.. تو من.. منو بقل کرده بودیی.. یا خودا چرا لختی!!
ویو ا.ت
یه لحظه به خودم نگا کردم... یا خودا چرا من لخختتممم... پتو رو دور خودم پیچیدم
ا.ت: هی تو... دیشب با من کاری کردی.. نکنه... هیییی، نکنه ما دیشب.... وای باورم نمیشه، من با تو، ااااااااا...
کوک: چیه چیشده ا.ت چرا انقد حرف میزنی(با حات خواب آلود)
از روی زمین بلند شد و اومد کنار من رو تخت نشست
کوک: چیشده چرا خجالت میکشی... خودت دیشب بودی میگفتی وای گرممه وای گرممه.. بعدشم گفتی کوک میشه لباس هامو دربیاری..
ا.ت: هی من واقعا این حرفا رو گفتم، چرا خالی بندی می کنی؟؟؟
کوک: خالی بندی نیست واقعیته(کوک تو ذهنش: هع.. چقد زود باور میکنه، خیلی تو این حالت کیوته)
ا.ت:(تو ذهنش: هع پسره ی خنگول فک کرده من باور میکنم، باش اگه اینجوریه منم بعدا حسابتو میرسم) پس تو چرا لختی؟؟
کوک: خب مگه نمیدونی، من عادتمه که شبا لباسمو دربیارم
ا.ت:(تو ذهنش: ولی عجب سیکس پکایی داره.. اع ا.ت حواست به خودت باشه انقد منحرف نباش.. اوا چرا صورتش اینجوری شده)
ا.ت: هی کوک چرا صورتت اینجوریه...
..
..
..
ادامه دارد🥔😊😏
۱.۹k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.