عشق حقیقیp⁴
نویسنده: بچه ها ات و یونگی خوانوادشونو تو تصادف از دست دادن ولی فرار کردن و روی پای خودشون بزرگ شدن و پرورشگاه نرفتن
ات ویو
خ..خیلی ترسیده بودم الان ۳ ساعت گذشته و یونگی هنوز نیومده به هنه ی بیمارستانای اطراف زنگ زدم ولی یونگی هیجا نبود زنگ زدم الیا بیاد پیشم که از تنهایی در بیام بعد از اینکه الیا امد پیشم یه شماره ناشناس زنگ زد جواب دادم
مکالممون:
(به ناشناس میگم "ن")
ات: بفرمایید؟
ن: میبینم هنوز دنبال دادشتی!
ات: ........
ن:هووو کریی
ات: دا...داداشم پیش ..توعه؟
ن: عاره مشکلیه؟
ات:حا..حالش خووبه؟
ن: نمیدونم میخوای باهاش حرف بزنی؟
ات: ا..ارهههه لطفاا ازت خواهش میکنم
ن:.خیلی خوب بابا خودتو نکش
ات ویو
تا وقتی که گوشیو بده داداشم داشتم به این فک میکردم که چقد صداش اشنا بود
یونگی: ا..الو اجی(نالان)
ات: داداشی حاللت خو..خوبه؟(بغض سگگگگییییی)
همون موقعه که گفتم خوبی بغضم شکست
خماااری
ات ویو
خ..خیلی ترسیده بودم الان ۳ ساعت گذشته و یونگی هنوز نیومده به هنه ی بیمارستانای اطراف زنگ زدم ولی یونگی هیجا نبود زنگ زدم الیا بیاد پیشم که از تنهایی در بیام بعد از اینکه الیا امد پیشم یه شماره ناشناس زنگ زد جواب دادم
مکالممون:
(به ناشناس میگم "ن")
ات: بفرمایید؟
ن: میبینم هنوز دنبال دادشتی!
ات: ........
ن:هووو کریی
ات: دا...داداشم پیش ..توعه؟
ن: عاره مشکلیه؟
ات:حا..حالش خووبه؟
ن: نمیدونم میخوای باهاش حرف بزنی؟
ات: ا..ارهههه لطفاا ازت خواهش میکنم
ن:.خیلی خوب بابا خودتو نکش
ات ویو
تا وقتی که گوشیو بده داداشم داشتم به این فک میکردم که چقد صداش اشنا بود
یونگی: ا..الو اجی(نالان)
ات: داداشی حاللت خو..خوبه؟(بغض سگگگگییییی)
همون موقعه که گفتم خوبی بغضم شکست
خماااری
۲.۲k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.