در نهایت ظرافت و جوانی بود،،خوش چهره و اهل بگو و بخند،،ای
در نهایت ظرافت و جوانی بود،،خوش چهره و اهل بگو و بخند،،این خصوصیات به اضافهی طبع لطیف شاعرانه ای که داشت باعث شده بود همیشه چند نفری اطرافش باشند،،
روزها میگذشت و «محمدشیخا» خودش رو محبوب هر جمعی میکرد
تا اینکه روزی از ایام محرم،،دسته ای عزادار که اغلب جوان بودند با خواندن نوحه ای در حال عبور بودند،،محمدشیخا چند لحظه ای به نوحهی عزاداران گوش کرد و نیشخندی زد،،بعد با صدای بلند،به قصد مسخره کردن حرفی زد و جمعیت اطرافش حسابی خندیدند،،عزاداران با آنکه دلشکسته شدند،بدون هیچ حرف و حدیثی گذشتند،،
عزاداران عبور کردند اما آه دلشون موند و یقه گیر محمدشیخا شد،،جوری که به چند ماه نکشیده محمدشیخا دچار بیماری جذام شد و منفورِ آشنا و غریب،،چند مدتی داخل آتشخانه ی حمام او را حبس کردند و با وخیم تر شدن حالش،خرابه نشین شد،،یکسال گذشت و دوباره ماه محرم رسید،،به زحمت خودش رو از خاک جدا کرد و به بالای دیوار خرابه رسوند،،باز هم همان نوحه!اما اینبار محمدشیخا دلش شکست و توی احوالات خودش چند بیتی به شعر اضافه کرد،،و این چند بیت انقلابی شد در درون محمدشیخا،،
آتش وجودش رو گرفت،صورت به خاک خرابه گذاشت در غربتِ شاه مظلومان حسابی گریه کرد،،اونقدر گریه کرد تا به خواب رفت،،در عالم خواب حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله به دیدارش آمد و به برکت چند بیت شعرش،او را شفا داد و نام مقبل رو واسه ش انتخاب کرد،،
دیگه همه زندگیِ مقبل شده بود حضرت ارباب،،عشق به امام حسین هر لحظه شعله ور تر میشد در وجودش و کار به جایی رسید تا مقتل و شهادت امام حسین رو به شعر در آورد،،شبی که شعرش تمام شد مجدداً خواب دید
«در کربلا غوغایی بود و هیاهویی،،هرچه اصرار کردم که به زیارت ارباب بروم اجازه ندادند،،دلگیر شدم و دلشکسته،ناگهان مَلکی در مقابلم ظاهر شد و گفت:مقبل! کمی صبر کن!مگر نمیدانی شب جمعه ست و حضرت زهرا سلاماللهعلیها و پیامبر خدا به زیارت مشغولند؟!سپس دست مرا گرفت و تکتک زائرین رو معرفی کرد،،از آدم ابوالبشر تا هود و صالح،موسی و عیسی،،ابراهیم و اسماعیل و ،،
در گوشه ای از حرم به انتظار بودم که ندا رسید : محتشم را حاضر کنید،،رسول خدا میفرمایند:محتشم روضه بخواند،من سراپا چشم و گوش شدم که ببینم محتشم چه میخواند!محتشم ادب کرد خدمت پیامبر و بر پلهی اول منبر رفت،پیامبر فرمودند بالاتر برو،،محتشم بر پلهی دوم رفت و پیامبر باز فرمودند بالاتر
تا اینکه محتشم به پلهی آخر رسید،،با دست اشاره کرد به سمت ضریح ارباب و شروع کرد به خواندن
... این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
صدایِ ،،، ⬇️
روزها میگذشت و «محمدشیخا» خودش رو محبوب هر جمعی میکرد
تا اینکه روزی از ایام محرم،،دسته ای عزادار که اغلب جوان بودند با خواندن نوحه ای در حال عبور بودند،،محمدشیخا چند لحظه ای به نوحهی عزاداران گوش کرد و نیشخندی زد،،بعد با صدای بلند،به قصد مسخره کردن حرفی زد و جمعیت اطرافش حسابی خندیدند،،عزاداران با آنکه دلشکسته شدند،بدون هیچ حرف و حدیثی گذشتند،،
عزاداران عبور کردند اما آه دلشون موند و یقه گیر محمدشیخا شد،،جوری که به چند ماه نکشیده محمدشیخا دچار بیماری جذام شد و منفورِ آشنا و غریب،،چند مدتی داخل آتشخانه ی حمام او را حبس کردند و با وخیم تر شدن حالش،خرابه نشین شد،،یکسال گذشت و دوباره ماه محرم رسید،،به زحمت خودش رو از خاک جدا کرد و به بالای دیوار خرابه رسوند،،باز هم همان نوحه!اما اینبار محمدشیخا دلش شکست و توی احوالات خودش چند بیتی به شعر اضافه کرد،،و این چند بیت انقلابی شد در درون محمدشیخا،،
آتش وجودش رو گرفت،صورت به خاک خرابه گذاشت در غربتِ شاه مظلومان حسابی گریه کرد،،اونقدر گریه کرد تا به خواب رفت،،در عالم خواب حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله به دیدارش آمد و به برکت چند بیت شعرش،او را شفا داد و نام مقبل رو واسه ش انتخاب کرد،،
دیگه همه زندگیِ مقبل شده بود حضرت ارباب،،عشق به امام حسین هر لحظه شعله ور تر میشد در وجودش و کار به جایی رسید تا مقتل و شهادت امام حسین رو به شعر در آورد،،شبی که شعرش تمام شد مجدداً خواب دید
«در کربلا غوغایی بود و هیاهویی،،هرچه اصرار کردم که به زیارت ارباب بروم اجازه ندادند،،دلگیر شدم و دلشکسته،ناگهان مَلکی در مقابلم ظاهر شد و گفت:مقبل! کمی صبر کن!مگر نمیدانی شب جمعه ست و حضرت زهرا سلاماللهعلیها و پیامبر خدا به زیارت مشغولند؟!سپس دست مرا گرفت و تکتک زائرین رو معرفی کرد،،از آدم ابوالبشر تا هود و صالح،موسی و عیسی،،ابراهیم و اسماعیل و ،،
در گوشه ای از حرم به انتظار بودم که ندا رسید : محتشم را حاضر کنید،،رسول خدا میفرمایند:محتشم روضه بخواند،من سراپا چشم و گوش شدم که ببینم محتشم چه میخواند!محتشم ادب کرد خدمت پیامبر و بر پلهی اول منبر رفت،پیامبر فرمودند بالاتر برو،،محتشم بر پلهی دوم رفت و پیامبر باز فرمودند بالاتر
تا اینکه محتشم به پلهی آخر رسید،،با دست اشاره کرد به سمت ضریح ارباب و شروع کرد به خواندن
... این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
صدایِ ،،، ⬇️
۲.۲k
۲۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.