فیک شوگا عشق نا تمام
فیک شوگا عشق نا تمام
(پارت ۱۲ )
صبح ساعت ۹
از زبان ات
حاضر شدم و رفتم اتاق شوگا کرواتشو بستم گفتمموفق باشی گفتکار همیشگی اما بازم ممنون رفتیم به رستورانی که قرار داشتیم من هی به اطراف نگاه میکردم و شوگا به انگیلیسی با اونا صحبت میکرد جلسه تموم شد و قرار داد رو بستن به شوگا گفتم بشین برم برات قهوه بیارم داشتم میرفتمکه به گوشیم یه پیام اومد سرجاموایستادم دیدم مامانمه نوشته حال پدرت بده
از زبان شوگا
ات داشت با گوشیش ور میرفت لامپ بالای سرش چشمک میزد بلند شدم تا خواستم ات رو بکشم کنار لامپ ترکید و ات از ترس بیهوش شد موقع بهوش شدن یقمو گرفت هرچند توی بغلم بیهوش شد براید استایل بغلش کردم گذاشتمش توی ماشین اما یقه مو سفت گرفته بود برای همین زنگ زدم به انبولانس تا اونجا دولا بودم وقتی رسیدیم بیمارستان دکتر هرچی سعی کرد اما نتونست دست ات رو از یقم بکشه کنار برای همه به اون یکی دستش سرم زد توی اتاق وی ای پی تنها بودم و هیچ صدایی نمیومد چشمامو میبستم اما طاقت نداشتم چشمامرو باز کردم به چهره ات که خیلی بهم نزدیک بودیم نگاه کردم قلبم چقدر تند میزنه بهوش اومد گفت ما چرا انقدر نزدیکیماشاره به دستش کردم وقتی دید یقمو از جاش داره میکنهولش کرد و عذر خواهی کرد گفتم داشتی با کی حرف میزدی گفت ای وای نه من باید برمکره گفتمچی شده وقتی قضیه بهمگفت گفتم ات من یکی رومیفرستم به خانوادت کمک کنه تا تو بخوای بری کره طول میکشه قبول کرد بهش گفتم استراحت کن منمیرم کارای ترخیس توانجاممیدم
(پارت ۱۲ )
صبح ساعت ۹
از زبان ات
حاضر شدم و رفتم اتاق شوگا کرواتشو بستم گفتمموفق باشی گفتکار همیشگی اما بازم ممنون رفتیم به رستورانی که قرار داشتیم من هی به اطراف نگاه میکردم و شوگا به انگیلیسی با اونا صحبت میکرد جلسه تموم شد و قرار داد رو بستن به شوگا گفتم بشین برم برات قهوه بیارم داشتم میرفتمکه به گوشیم یه پیام اومد سرجاموایستادم دیدم مامانمه نوشته حال پدرت بده
از زبان شوگا
ات داشت با گوشیش ور میرفت لامپ بالای سرش چشمک میزد بلند شدم تا خواستم ات رو بکشم کنار لامپ ترکید و ات از ترس بیهوش شد موقع بهوش شدن یقمو گرفت هرچند توی بغلم بیهوش شد براید استایل بغلش کردم گذاشتمش توی ماشین اما یقه مو سفت گرفته بود برای همین زنگ زدم به انبولانس تا اونجا دولا بودم وقتی رسیدیم بیمارستان دکتر هرچی سعی کرد اما نتونست دست ات رو از یقم بکشه کنار برای همه به اون یکی دستش سرم زد توی اتاق وی ای پی تنها بودم و هیچ صدایی نمیومد چشمامو میبستم اما طاقت نداشتم چشمامرو باز کردم به چهره ات که خیلی بهم نزدیک بودیم نگاه کردم قلبم چقدر تند میزنه بهوش اومد گفت ما چرا انقدر نزدیکیماشاره به دستش کردم وقتی دید یقمو از جاش داره میکنهولش کرد و عذر خواهی کرد گفتم داشتی با کی حرف میزدی گفت ای وای نه من باید برمکره گفتمچی شده وقتی قضیه بهمگفت گفتم ات من یکی رومیفرستم به خانوادت کمک کنه تا تو بخوای بری کره طول میکشه قبول کرد بهش گفتم استراحت کن منمیرم کارای ترخیس توانجاممیدم
۲.۸k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.