Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ³⁰
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
ا/ت: نگاهاشونو دوست ندارم عمه.
عمه ا/ت: تو به نگاهاشون چی کار داری؟مگه داری با نگاه زندگی میکنی؟زندگی واقعی تر از نگاه و چشمک و اشاره ست....به چیزی که برات بهتره چنگ بنداز، اون زن تورو به جای بچه اش اونجا نگه داشته والا وگرنه تا حالا صد دفعه از اون خونه بیرونت کرده بود.
عمه کاش میدونستی از اون امنیتی که حرف میزنی و فکر میکنی هیچ جا به اندازه اون جا برای من امن نیست چطوری توی فشار و فلاکتم.
فقط به خاطر اون مکان.... به خاطر درسم و به خاطر رازی که مجبورم سکوت کنم تا همونی نفهمه اون شب چی به روزِ جین ش افتاد....
از سکوت و بغضم ترسيد و متعجب زمزمه کرد:
عمه ا/ت: ا/ت....اونجا کسی اذیتت میکنه؟!
ادامه دارد...
" تو خیلی شبیه عمه تی فقط خدا کنه زندگیت مثل عمه ت سیاه نباشه "
باهاش روبوسی کردم. عمه منو نشوند توی پذیرایی کوچک و ساده اش. نگاهی به تلویزیون قدیمی که شوهر عمه هیچ وقت تلاش نکرد بهترش رو برای عمه م بخره تا تصویر فیلم ها رو با کیفیت بیشتری تماشا کنه.
آهی کشیدم و دوباره به فردا فکر کردم. فردایی که باید صبح زود میرفتم پیش اون هیولا....
از این تصور موهای تنم سیخ شدن و لرزی مثل مور مور شدن لحظه ای به تنم نشست.
کمی بعد عمه با دوتا قهوه و کمی هم شیرینی تازه که خودش پخته بود اومد و کنارم نشست.
با لبخندی گفت:
عمه ا/ت: خوش اومدی عمه جون.
ا/ت : ممنون.
نگاهی به در هال انداختم. اول میخواستم از نبود شوهر عمه خیالم راحت باشه بعد حرفام رو بزنم....آروم گفتم:
ا/ت: عمه شوهرت کجا رفت؟!.
با نفرت صورتش رو جمع کرد و با حرص گفت:
عمه ا/ت: مثل همیشه تو انبار.
چیزی نگفتم، لبخندش دلسوزانه شد و دستش رو با نوازش کوتاهی روی زانوم کشید.
عمه ا/ت: چیزی شده عمه؟ جدیداً زود زود میای به عمه ت سر میزنی!.
ا/ت: به کمکت احتیاج دارم عمه.
نگاهش نازک شد.
عمه ا/ت: باز میخوای بگی بذارم بیای توی این خونه ی خرابه زندگی کنی؟!.
ا/ت: عمه حتی بذاری تو زیرزمینی خونت هم بمونم راضی ام. فقط بزار از اون جا بیام بیرون.
نگاهش ریز و مشکوک شد:
عمه ا/ت: مگه چیزی بهت میگن؟!.
تو دلم گفتم "نه فقط باید به اون بیشرف سرویس بدم تا هزینه موندنم رو بهش پرداخت کرده باشم و من به عنوان یه زن بيوه نمیخوام بعد از مرگ شوهرم به این گناه آلوده بشم "
سرم رو تکون دادم:
ا/ت: نه.
ₚₐᵣₜ³⁰
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
ا/ت: نگاهاشونو دوست ندارم عمه.
عمه ا/ت: تو به نگاهاشون چی کار داری؟مگه داری با نگاه زندگی میکنی؟زندگی واقعی تر از نگاه و چشمک و اشاره ست....به چیزی که برات بهتره چنگ بنداز، اون زن تورو به جای بچه اش اونجا نگه داشته والا وگرنه تا حالا صد دفعه از اون خونه بیرونت کرده بود.
عمه کاش میدونستی از اون امنیتی که حرف میزنی و فکر میکنی هیچ جا به اندازه اون جا برای من امن نیست چطوری توی فشار و فلاکتم.
فقط به خاطر اون مکان.... به خاطر درسم و به خاطر رازی که مجبورم سکوت کنم تا همونی نفهمه اون شب چی به روزِ جین ش افتاد....
از سکوت و بغضم ترسيد و متعجب زمزمه کرد:
عمه ا/ت: ا/ت....اونجا کسی اذیتت میکنه؟!
ادامه دارد...
" تو خیلی شبیه عمه تی فقط خدا کنه زندگیت مثل عمه ت سیاه نباشه "
باهاش روبوسی کردم. عمه منو نشوند توی پذیرایی کوچک و ساده اش. نگاهی به تلویزیون قدیمی که شوهر عمه هیچ وقت تلاش نکرد بهترش رو برای عمه م بخره تا تصویر فیلم ها رو با کیفیت بیشتری تماشا کنه.
آهی کشیدم و دوباره به فردا فکر کردم. فردایی که باید صبح زود میرفتم پیش اون هیولا....
از این تصور موهای تنم سیخ شدن و لرزی مثل مور مور شدن لحظه ای به تنم نشست.
کمی بعد عمه با دوتا قهوه و کمی هم شیرینی تازه که خودش پخته بود اومد و کنارم نشست.
با لبخندی گفت:
عمه ا/ت: خوش اومدی عمه جون.
ا/ت : ممنون.
نگاهی به در هال انداختم. اول میخواستم از نبود شوهر عمه خیالم راحت باشه بعد حرفام رو بزنم....آروم گفتم:
ا/ت: عمه شوهرت کجا رفت؟!.
با نفرت صورتش رو جمع کرد و با حرص گفت:
عمه ا/ت: مثل همیشه تو انبار.
چیزی نگفتم، لبخندش دلسوزانه شد و دستش رو با نوازش کوتاهی روی زانوم کشید.
عمه ا/ت: چیزی شده عمه؟ جدیداً زود زود میای به عمه ت سر میزنی!.
ا/ت: به کمکت احتیاج دارم عمه.
نگاهش نازک شد.
عمه ا/ت: باز میخوای بگی بذارم بیای توی این خونه ی خرابه زندگی کنی؟!.
ا/ت: عمه حتی بذاری تو زیرزمینی خونت هم بمونم راضی ام. فقط بزار از اون جا بیام بیرون.
نگاهش ریز و مشکوک شد:
عمه ا/ت: مگه چیزی بهت میگن؟!.
تو دلم گفتم "نه فقط باید به اون بیشرف سرویس بدم تا هزینه موندنم رو بهش پرداخت کرده باشم و من به عنوان یه زن بيوه نمیخوام بعد از مرگ شوهرم به این گناه آلوده بشم "
سرم رو تکون دادم:
ا/ت: نه.
۵.۴k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.