Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ³⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
با دستای یخ زدم در رو کمی هول دادم و قدمی به داخل خونه گذاشتم.
بوی عطرش تمام ساختمون رو پر کرده بود و بی هوا یاد روز اولی افتادم که تنم رو در برگرفت و بوی عطرش تا عمق ریه هام نفوذ کرد و حالم رو بد میکرد ولی اون بی توجه به من کنار گوشم آروم گفت:
" تهیونگ: اولین بارته یه مرد بغلت میکنه؟!.
با سادگی سرم رو تکون دادم و سعی کردم عقبش بزنم.
تک خنده ای زد و محکم تر بغلم کرد و زمزمه کرد:
تهیونگ: من عاشق دخترای آفتاب مهتاب ندیدم. اونایی که همه چی رو واسه اولین بار تجربه میکنن. بغل ، بوس ، نوازش و......"
سرم رو محکم تکون دادم تا یادم بره اون روز چی کنار گوشم زمزمه میکرد....آسانسور ایستاد...بیرون رفتم و چشمم به در خونه اش افتاد که برای من باز گذاشته بود.
با دیدن این خونه و درِقهوه ای رنگش دوباره خاطرات به سرم هجوم اوردن و چشمام تار شدن.
تمام اون صحنه ها مثل خواب مقابل چشمام جون گرفتن.
توی همین خونه گریه کردم و داد زدم:
" ا/ت : استاد، استاد لطفا التماس تون میکنم من واسه اینکارا ساخته نشدم. خانوادم بفهمن منو میکُشن بذارید برم خواهش میکنم. "
بغض کردم و به یاد اون رابطه کثیف افتادم...
تهیونگ: چرا ایستادی؟بیا داخل.
از پشت نگاه تارم دیدمش. با یه تیشرت سفید و شلوارک مشکی جلوی قاب در ايستاده بود.
جلو رفتم....معده ام دوباره به هم پیچ خورد و با هر قدم صدای التماس ها و گریه هام رو میشنیدم:
" چیکار کردی بی معرفت...تو گفتی قراره حرف بزنیم....گفتی باهام کاری نداری...چیکار کردی بی انصاف....من جواب خانوادمو چی بدم؟"
دستش دور بازوم نشست و آروم منو کشید داخل و کوله ام رو از دورِ بازوم کشید و به ديوار زد.
بعد با حرکت آرومی کتم رو از تنم در اورد و به چوب لباسی آویز کرد و با لبخند گفت:
تهیونگ: خونه رو حسابی برات گرم کردم...میدونستم سردِته
ₚₐᵣₜ³⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
با دستای یخ زدم در رو کمی هول دادم و قدمی به داخل خونه گذاشتم.
بوی عطرش تمام ساختمون رو پر کرده بود و بی هوا یاد روز اولی افتادم که تنم رو در برگرفت و بوی عطرش تا عمق ریه هام نفوذ کرد و حالم رو بد میکرد ولی اون بی توجه به من کنار گوشم آروم گفت:
" تهیونگ: اولین بارته یه مرد بغلت میکنه؟!.
با سادگی سرم رو تکون دادم و سعی کردم عقبش بزنم.
تک خنده ای زد و محکم تر بغلم کرد و زمزمه کرد:
تهیونگ: من عاشق دخترای آفتاب مهتاب ندیدم. اونایی که همه چی رو واسه اولین بار تجربه میکنن. بغل ، بوس ، نوازش و......"
سرم رو محکم تکون دادم تا یادم بره اون روز چی کنار گوشم زمزمه میکرد....آسانسور ایستاد...بیرون رفتم و چشمم به در خونه اش افتاد که برای من باز گذاشته بود.
با دیدن این خونه و درِقهوه ای رنگش دوباره خاطرات به سرم هجوم اوردن و چشمام تار شدن.
تمام اون صحنه ها مثل خواب مقابل چشمام جون گرفتن.
توی همین خونه گریه کردم و داد زدم:
" ا/ت : استاد، استاد لطفا التماس تون میکنم من واسه اینکارا ساخته نشدم. خانوادم بفهمن منو میکُشن بذارید برم خواهش میکنم. "
بغض کردم و به یاد اون رابطه کثیف افتادم...
تهیونگ: چرا ایستادی؟بیا داخل.
از پشت نگاه تارم دیدمش. با یه تیشرت سفید و شلوارک مشکی جلوی قاب در ايستاده بود.
جلو رفتم....معده ام دوباره به هم پیچ خورد و با هر قدم صدای التماس ها و گریه هام رو میشنیدم:
" چیکار کردی بی معرفت...تو گفتی قراره حرف بزنیم....گفتی باهام کاری نداری...چیکار کردی بی انصاف....من جواب خانوادمو چی بدم؟"
دستش دور بازوم نشست و آروم منو کشید داخل و کوله ام رو از دورِ بازوم کشید و به ديوار زد.
بعد با حرکت آرومی کتم رو از تنم در اورد و به چوب لباسی آویز کرد و با لبخند گفت:
تهیونگ: خونه رو حسابی برات گرم کردم...میدونستم سردِته
۳.۳k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.