فیک( عشق) پارت ۲۴
فیک( عشق)پارت ۲۴
جیمین ویو
ا.ت از اتاق رفت بیرون...منم رو تخت دراز کشیدم....و چشمامو بستم چون خسته بودم...... زود خوابیدم........
صبح با نور خورشید ک بدجور به صورتممیخورد بیدار شدم......رو تخت نشستم...........
به ساعت گوشیم نگا کردم ساعت ۶ بود........
خوبه خیلی دیر نشده........
بدونی هیچ صدای از خونه ا.ت بیرون شدم...به نامو زنگ زدم........بهش گفتم...میام خونش.........اونم قبول کرد.................
پیاده بعد از ۴۰ دقیقه ی خونش رسیدم....مامان باباش خونه نبود چه بهتر.....بهش گفتم ی لباس فرم بده.....
بعد از حموم لباس فرم مدرسه رو پوشیدم...و تو پذیرایی باهم نشستم صبحونه نخورده بود...باهم صبحونه خوردیم و تموم قضیه دیشب و بهش گفتم....و اینکه اگه میشه چند شبی اینجا باشم ک ناموم قبول کرد...........
بعد از آماده شدن.......سوار ماشین نامو شدم و دوتایی به مدرسه رفتيم.............
موقع ک مدرسه رسیدم همه متعجب بهم نگا میکردن....شاید چون با ماشین خودم نیومدم....
..
.
دو هفته میگذره....تو این دو هفته خیلی ا. ت و اذیت نکردم.....یا بگم اصن اذیتش نکردم.....اما اینجوری خسته کنه..........
اما امروز میخام کمی اذیتش کنم....فقط کمی.....به نامو و لارا گفتم میخام چیکار کنم....اونام قبول کردن تا بهم کمک کنن........
قرار بود لارا ا.ت و درست زیر پنجره کلاس گیره بیاره و سرگرمش کنه....و منو ناموم سطل زباله کلاس و روش برزیم....این شاید کمی خوش بگذره........
لارا با دیدن ا.ت...اون و درست زیر پنجره کلاس آورد و باهاش گرم صحبت شد............سطل زباله رو با کمک نامو بلند کردم.......و از پنجره پایین گرفتمش تا همه ی زباله ها پایین رو ا. ت برزه............بعد از اینکه تموم شد...لارا ولش کرد و اومد بالا.......سرمو ازپنجره بیرونکردم و بهش نگا کردم.............سرشو بالا کرد ک باهم چشم تو چشم شدیم.......ک این باعث شد حس کنم کار اشتباهی انجام دادم................اشکاشو دیدم.........ک بدونی وقفه از چشماش میریخت..................
بچه های ک تو حیاط بودن داشتن مسخرش میکردن.........آخ...جیمین این چیکاری بود کردی.................
دوباره سرمو از پنجره بیرون کردم نبود................اطراف و نگا کردم...نبود...نکنه رفته......نکنه رفته باشه و دیگه نیاد.............ک .......
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
بازم خماری😄😂🤣
جیمین ویو
ا.ت از اتاق رفت بیرون...منم رو تخت دراز کشیدم....و چشمامو بستم چون خسته بودم...... زود خوابیدم........
صبح با نور خورشید ک بدجور به صورتممیخورد بیدار شدم......رو تخت نشستم...........
به ساعت گوشیم نگا کردم ساعت ۶ بود........
خوبه خیلی دیر نشده........
بدونی هیچ صدای از خونه ا.ت بیرون شدم...به نامو زنگ زدم........بهش گفتم...میام خونش.........اونم قبول کرد.................
پیاده بعد از ۴۰ دقیقه ی خونش رسیدم....مامان باباش خونه نبود چه بهتر.....بهش گفتم ی لباس فرم بده.....
بعد از حموم لباس فرم مدرسه رو پوشیدم...و تو پذیرایی باهم نشستم صبحونه نخورده بود...باهم صبحونه خوردیم و تموم قضیه دیشب و بهش گفتم....و اینکه اگه میشه چند شبی اینجا باشم ک ناموم قبول کرد...........
بعد از آماده شدن.......سوار ماشین نامو شدم و دوتایی به مدرسه رفتيم.............
موقع ک مدرسه رسیدم همه متعجب بهم نگا میکردن....شاید چون با ماشین خودم نیومدم....
..
.
دو هفته میگذره....تو این دو هفته خیلی ا. ت و اذیت نکردم.....یا بگم اصن اذیتش نکردم.....اما اینجوری خسته کنه..........
اما امروز میخام کمی اذیتش کنم....فقط کمی.....به نامو و لارا گفتم میخام چیکار کنم....اونام قبول کردن تا بهم کمک کنن........
قرار بود لارا ا.ت و درست زیر پنجره کلاس گیره بیاره و سرگرمش کنه....و منو ناموم سطل زباله کلاس و روش برزیم....این شاید کمی خوش بگذره........
لارا با دیدن ا.ت...اون و درست زیر پنجره کلاس آورد و باهاش گرم صحبت شد............سطل زباله رو با کمک نامو بلند کردم.......و از پنجره پایین گرفتمش تا همه ی زباله ها پایین رو ا. ت برزه............بعد از اینکه تموم شد...لارا ولش کرد و اومد بالا.......سرمو ازپنجره بیرونکردم و بهش نگا کردم.............سرشو بالا کرد ک باهم چشم تو چشم شدیم.......ک این باعث شد حس کنم کار اشتباهی انجام دادم................اشکاشو دیدم.........ک بدونی وقفه از چشماش میریخت..................
بچه های ک تو حیاط بودن داشتن مسخرش میکردن.........آخ...جیمین این چیکاری بود کردی.................
دوباره سرمو از پنجره بیرون کردم نبود................اطراف و نگا کردم...نبود...نکنه رفته......نکنه رفته باشه و دیگه نیاد.............ک .......
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
بازم خماری😄😂🤣
۱۰.۷k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲