فیک ( عشق) پارت۲۳
فیک ( عشق) پارت۲۳
جیمین ویو
شب بود.....من بابام و مامانم دور میز شام نشسته بودیم...تا اینکه بابام گفت...
بابا جیمین:فردا برگه های طلاق میاد فقط امضاش کن.....
مامان جیمین : بهت هزار بار گفتم...من طلاق نمیگرم...
بابا جیمین : چرا حرفو نمیفهمی...بهت گفتم....اون برگه هارو امضا میکنی...بعدش...هر جا ک میری برو دیگه نمیخام ببینمت.....
مامان جیمین: آره برم ک اون زنه رو خونه بیاری...
بابا جیمین: تو دیگه حق دخالت در زندگی منو نداری......
مامان جیمین: پس......
جیمین: بس کنین...لطفا بس کنین.......خستم کردین...چی وقت میخان بزرگ شین...ها.......سالهاست باهم زندگی کردین الان میخاین از هم جدا شین......
از رو صندلیم پاشدم......و از پله ها بالا رفتم....از تو اتاقم کتمو برداشتم و دوباره از پلهها پایین اومدم.....ک بابام گفت...
بابا جیمین: کجا...کجا....
جیمین: دلم ک هرجا رفتم میرم..دیگه نمیخام اینجا باشم و به دعوا شما گوش بدم......
مامان جیمین: پسرم این وقت شب...
جیمین: زمانِ برمیگردیم ک شما دیگه دعوا نکنین...و بابا تو الان مامانم و دوس نداری و میخای ازش جدا شی...اما اون زنه تورو فقط واسه ثروتت میخاد.......فقط میخام همينقد بگم......ک چشماتو باز کنی....
و بعدش بدونی توجه به اونا از خونه بیرون شدم.........نخاستم با ماشین برم......
شروع به قدم زدن کردم...........از این زندگی خسته شدم...اینکه هروز اونا دعوا کنن....اونم فقط واسهی زنه ک از قیافش معلومه....از بابام چی میخاد........
تو افکارم غرق بودم....و نمیدونستم کجا میرم.........
صدا جیغ شنیدم.......نگا کردم...نزدیک خونه ا.ت بودم.......صداِ ک شنیده بودمو دنبال کردم...ک کمی جلوتر...ی کوچه بود........و ی مرده داشت...با ی دختر کارِ میکرد......
سریع جلو رفتم و از لباس اون مرده کشیدم..ک از رو دختره بلند شد....ب دختره نگا کردم...ا.ت بود.....بیشتر عصبی شدم....با مرده درگیر شدم....زورش خیلی بود........تا میتونستم از خودم دفاع کردم......تا اینکه با دستش محکم گلومو گرفت...هی تکون میخوردم نه اصن هیچ زورش خیلی خیلی بود......
دیگه نمیتونستم تحمل کنم....ک ا.ت با ی باطری به سر مرده زد....ک مرده دست از خفه کردن من برداشت و سمتِ ا.ت رفت ک تعادلش و از دست داد و افتاد زمین
گوشه ای نشسته بودم ...ک ا.ت اومد کنارم....لباسش ک پاره پاره بودو دورش گرفته بود....کتمو بیرون کردم و جلوش گرفتم...تا منظورم و فهمید کت و گرفت و تنش کرد........وایسادم ک بریم گفت...باهاش خونش برم..قبول کردم چون جای واسه رفتن نداشتم...باهاش به خونش رفتم...باباش نبود...پس یعنی بعد از اون روز دیگه نیومده.......ا.ت رفت و لباسشو عوض کرد..و با جعبه کمک های اولیه اومد......و کنارم نشست و شروع کرد به پانسمان کردن زخمم.......همی حواسم فقط به صورتش بود..........با دیدنش یجوری میشم...اما نمیدونم چرا...غرق نگا کردنش بودم...زخمم کمی درد کرد...آخم بلند شد.......ازم معذرت خاست...اما تقصیر اون نبود......
بعد از تموم کردن...ازم خاست ک شب و اونجا باشم.....منم چون هیچجا واسه رفتن نداشتم قبول کردم.....منو اتاق باباش برد..و گفت میتونم شب و اونجا باشم.....قبول کردم....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
پارت بعدی واسه شب باشه💜
جیمین ویو
شب بود.....من بابام و مامانم دور میز شام نشسته بودیم...تا اینکه بابام گفت...
بابا جیمین:فردا برگه های طلاق میاد فقط امضاش کن.....
مامان جیمین : بهت هزار بار گفتم...من طلاق نمیگرم...
بابا جیمین : چرا حرفو نمیفهمی...بهت گفتم....اون برگه هارو امضا میکنی...بعدش...هر جا ک میری برو دیگه نمیخام ببینمت.....
مامان جیمین: آره برم ک اون زنه رو خونه بیاری...
بابا جیمین: تو دیگه حق دخالت در زندگی منو نداری......
مامان جیمین: پس......
جیمین: بس کنین...لطفا بس کنین.......خستم کردین...چی وقت میخان بزرگ شین...ها.......سالهاست باهم زندگی کردین الان میخاین از هم جدا شین......
از رو صندلیم پاشدم......و از پله ها بالا رفتم....از تو اتاقم کتمو برداشتم و دوباره از پلهها پایین اومدم.....ک بابام گفت...
بابا جیمین: کجا...کجا....
جیمین: دلم ک هرجا رفتم میرم..دیگه نمیخام اینجا باشم و به دعوا شما گوش بدم......
مامان جیمین: پسرم این وقت شب...
جیمین: زمانِ برمیگردیم ک شما دیگه دعوا نکنین...و بابا تو الان مامانم و دوس نداری و میخای ازش جدا شی...اما اون زنه تورو فقط واسه ثروتت میخاد.......فقط میخام همينقد بگم......ک چشماتو باز کنی....
و بعدش بدونی توجه به اونا از خونه بیرون شدم.........نخاستم با ماشین برم......
شروع به قدم زدن کردم...........از این زندگی خسته شدم...اینکه هروز اونا دعوا کنن....اونم فقط واسهی زنه ک از قیافش معلومه....از بابام چی میخاد........
تو افکارم غرق بودم....و نمیدونستم کجا میرم.........
صدا جیغ شنیدم.......نگا کردم...نزدیک خونه ا.ت بودم.......صداِ ک شنیده بودمو دنبال کردم...ک کمی جلوتر...ی کوچه بود........و ی مرده داشت...با ی دختر کارِ میکرد......
سریع جلو رفتم و از لباس اون مرده کشیدم..ک از رو دختره بلند شد....ب دختره نگا کردم...ا.ت بود.....بیشتر عصبی شدم....با مرده درگیر شدم....زورش خیلی بود........تا میتونستم از خودم دفاع کردم......تا اینکه با دستش محکم گلومو گرفت...هی تکون میخوردم نه اصن هیچ زورش خیلی خیلی بود......
دیگه نمیتونستم تحمل کنم....ک ا.ت با ی باطری به سر مرده زد....ک مرده دست از خفه کردن من برداشت و سمتِ ا.ت رفت ک تعادلش و از دست داد و افتاد زمین
گوشه ای نشسته بودم ...ک ا.ت اومد کنارم....لباسش ک پاره پاره بودو دورش گرفته بود....کتمو بیرون کردم و جلوش گرفتم...تا منظورم و فهمید کت و گرفت و تنش کرد........وایسادم ک بریم گفت...باهاش خونش برم..قبول کردم چون جای واسه رفتن نداشتم...باهاش به خونش رفتم...باباش نبود...پس یعنی بعد از اون روز دیگه نیومده.......ا.ت رفت و لباسشو عوض کرد..و با جعبه کمک های اولیه اومد......و کنارم نشست و شروع کرد به پانسمان کردن زخمم.......همی حواسم فقط به صورتش بود..........با دیدنش یجوری میشم...اما نمیدونم چرا...غرق نگا کردنش بودم...زخمم کمی درد کرد...آخم بلند شد.......ازم معذرت خاست...اما تقصیر اون نبود......
بعد از تموم کردن...ازم خاست ک شب و اونجا باشم.....منم چون هیچجا واسه رفتن نداشتم قبول کردم.....منو اتاق باباش برد..و گفت میتونم شب و اونجا باشم.....قبول کردم....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
پارت بعدی واسه شب باشه💜
۱۰.۴k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲