Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁷⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
تهیونگ: بیا بشین.
تا نگاهش کردم عصبانیت به یکباره تمام وجودم رو گرفت.
اخم داشت و بی حوصله گفت:
تهیونگ: بیا دیگه....کسی میبینتمون.
چون نزدیک خونه بودیم مجبور شدم به ناچار حرفشو قبول کنم و نشستم.
و اون بی صدا ماشین رو به حرکت درآوردم.
چند دقیقه ای یا شایدم چند ساعتی رانندگیِ بی کلامش طول کشید، ظاهرا قصد نداشت سکوتش رو بشکنه منم حوصله نداشتم برای شکستنِ این سکوت پیش قدم بشم. حتی برام مهم نبود کجا داریم میریم.
لحظه ای بعد مقابل رستورانی نگه داشت.
با تردید نگاهش کردم، صاف زل زده بود بهم.
اشاره کرد به بیرون.
تهیونگ: پیاده شو بریم صبحونه بخوریم.
از ماشین پیاده شدم. از هجوم سوزِ باد سرد تنم به انی لرزید.
پالتوم رو دور خودم محکم تر گرفتم تهیونگ از ماشین پیاده شد و جلوتر از من قدم برداشت و گفت:
تهیونگ: بیا دنبالم.
پشت سرش راه افتادم و کمی بعد هر دو روبه روی هم پشت میزی نشستیم.
گارسون تمام سفارش های تهیونگ رو روی میز چید و با احترام از میزمون دور شد. هر چیزی که برای صبحونه خوردن لازم بود روی میز چیده شده بود و اول اون بود که شروع کرد به لقمه گرفتن.
تهیونگ: به من نگاه نکن بخور.
صبحونه نخورده بودم و دراین مورد نمیخواستم باهاش لجبازی کنم و شروع کردم به لقمه برداشتم که چند لقمهای خورده بودم که بلاخره بحث اصلی رو پیش کشید.
تهیونگ: من تصمیم دارم برم کانادا.
تنها همین جمله رو گفت. اونم با اخم، ولی انگار تمامِ انرژی های دنیا یکجا توی تنم جمع شدن. بی اراده بود که لبخند زدم و گفتم:
ا/ت: واقعا.
اگه قراره اینجوری از شرش خلاص بشم پس دعا میکنم هرچه سریعتر کاراش جفت و جور بشه و از اینجا و از زندگیم گم شه.
بچه ها ما تند تند پارت هارو میزاریم شما هم لطفاً حمایت کنید به پیج هایی که مثلا معروفه و فالور زیاد داره بگید مارو هم به بقیه معرفی کننن که فیک مینویسیم و حمایت کنن ازمون مرسی عاشقتونیم:)
ₚₐᵣₜ⁷⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
تهیونگ: بیا بشین.
تا نگاهش کردم عصبانیت به یکباره تمام وجودم رو گرفت.
اخم داشت و بی حوصله گفت:
تهیونگ: بیا دیگه....کسی میبینتمون.
چون نزدیک خونه بودیم مجبور شدم به ناچار حرفشو قبول کنم و نشستم.
و اون بی صدا ماشین رو به حرکت درآوردم.
چند دقیقه ای یا شایدم چند ساعتی رانندگیِ بی کلامش طول کشید، ظاهرا قصد نداشت سکوتش رو بشکنه منم حوصله نداشتم برای شکستنِ این سکوت پیش قدم بشم. حتی برام مهم نبود کجا داریم میریم.
لحظه ای بعد مقابل رستورانی نگه داشت.
با تردید نگاهش کردم، صاف زل زده بود بهم.
اشاره کرد به بیرون.
تهیونگ: پیاده شو بریم صبحونه بخوریم.
از ماشین پیاده شدم. از هجوم سوزِ باد سرد تنم به انی لرزید.
پالتوم رو دور خودم محکم تر گرفتم تهیونگ از ماشین پیاده شد و جلوتر از من قدم برداشت و گفت:
تهیونگ: بیا دنبالم.
پشت سرش راه افتادم و کمی بعد هر دو روبه روی هم پشت میزی نشستیم.
گارسون تمام سفارش های تهیونگ رو روی میز چید و با احترام از میزمون دور شد. هر چیزی که برای صبحونه خوردن لازم بود روی میز چیده شده بود و اول اون بود که شروع کرد به لقمه گرفتن.
تهیونگ: به من نگاه نکن بخور.
صبحونه نخورده بودم و دراین مورد نمیخواستم باهاش لجبازی کنم و شروع کردم به لقمه برداشتم که چند لقمهای خورده بودم که بلاخره بحث اصلی رو پیش کشید.
تهیونگ: من تصمیم دارم برم کانادا.
تنها همین جمله رو گفت. اونم با اخم، ولی انگار تمامِ انرژی های دنیا یکجا توی تنم جمع شدن. بی اراده بود که لبخند زدم و گفتم:
ا/ت: واقعا.
اگه قراره اینجوری از شرش خلاص بشم پس دعا میکنم هرچه سریعتر کاراش جفت و جور بشه و از اینجا و از زندگیم گم شه.
بچه ها ما تند تند پارت هارو میزاریم شما هم لطفاً حمایت کنید به پیج هایی که مثلا معروفه و فالور زیاد داره بگید مارو هم به بقیه معرفی کننن که فیک مینویسیم و حمایت کنن ازمون مرسی عاشقتونیم:)
۶.۰k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.