مافیای جذاب من(بلکتن) پارت۸
رزی: خواهش میکنم یه دکتر خبر کنین.
تهیونگ: سوال اول! *داد*
رزی هم ترسید و دیگه چیزی نگفت.
تهیونگ: اسماتون چیه؟
رزی: من رزیم، این هم خواهر بزرگم جنیه.
تهیونگ: برای چی داشتین فوضولی ما رو میکردین!؟ کی فرستادتتون.
من توان حرف زدن نداشتم. فقط میشنیدم که اونا داشتن حرف میزدن.
رزی: به خدا من هیچی نمیدونم.
جیمین: یعنی نمیدونستم برای چی فالگوش وایساده بودی¡¿
رزی: نمیدونم*ناراحتتتت*......جنی دست منو کشید و من فقط......
تهیونگ: فقط چی!*عربده*
رزی: چطور جرعت میکنی سر من داد بزنی! *عصبی*
جیمین: هه چی گفتی!؟
رزی:همینی که شنیدی!
#رزی
اون پسره اومد جلوی من و روی زانوهاش نشست و چونه ی منو گرفت و سرمو به سمت بالا درست رو به روی خودش گرفت.
جیمین: فکر کنم این دفعه باید واقعا یه تیر حرومت کنم.
بعد بلند شد و تفنگشو گرفت سمتم و یه دست دیگش رو داخل جیبش فرو برد.
رزی: باشه باشه*ترسیده*
رزی: ببینین. من و خواهرم فقط میخواستیم بیایم اون کلابی که شما هم بودین. دیگه واقعا بقیشو نمیدونم چی شد. من مگه مرض دارم وایسم به حرفای کسایی که حتی تاحالا ندیدمشون گوش کنم¡¿ من فقط یه دنسر و خوانندم. مگه مرض دارم بخوام خودمو تو دردسر بندازم¡¿
تهیونگ: خواهرت چی؟
رزی: خواهش میکنم کمکش کنین...
تهیونگ: بدم میاد یه چیزو دو بار تکرار کنم. *داد*
رزی: میگم حالش خوب نیست! من در سال شاید کلا دو بار بیشتر نبینمش. اگه میخواین هدفش از این کارو بفهمین اون باید زنده بمونه!
جنی اصلا حالش خوب نبود و دیگه کمکم واقعا داشت جون میداد.
ولی فک کنم اون پسره که همش داد میزد دلش به حال جنی سوخت....
پارت بعدی فردا.
امروز حال هیچی ندارم...
تهیونگ: سوال اول! *داد*
رزی هم ترسید و دیگه چیزی نگفت.
تهیونگ: اسماتون چیه؟
رزی: من رزیم، این هم خواهر بزرگم جنیه.
تهیونگ: برای چی داشتین فوضولی ما رو میکردین!؟ کی فرستادتتون.
من توان حرف زدن نداشتم. فقط میشنیدم که اونا داشتن حرف میزدن.
رزی: به خدا من هیچی نمیدونم.
جیمین: یعنی نمیدونستم برای چی فالگوش وایساده بودی¡¿
رزی: نمیدونم*ناراحتتتت*......جنی دست منو کشید و من فقط......
تهیونگ: فقط چی!*عربده*
رزی: چطور جرعت میکنی سر من داد بزنی! *عصبی*
جیمین: هه چی گفتی!؟
رزی:همینی که شنیدی!
#رزی
اون پسره اومد جلوی من و روی زانوهاش نشست و چونه ی منو گرفت و سرمو به سمت بالا درست رو به روی خودش گرفت.
جیمین: فکر کنم این دفعه باید واقعا یه تیر حرومت کنم.
بعد بلند شد و تفنگشو گرفت سمتم و یه دست دیگش رو داخل جیبش فرو برد.
رزی: باشه باشه*ترسیده*
رزی: ببینین. من و خواهرم فقط میخواستیم بیایم اون کلابی که شما هم بودین. دیگه واقعا بقیشو نمیدونم چی شد. من مگه مرض دارم وایسم به حرفای کسایی که حتی تاحالا ندیدمشون گوش کنم¡¿ من فقط یه دنسر و خوانندم. مگه مرض دارم بخوام خودمو تو دردسر بندازم¡¿
تهیونگ: خواهرت چی؟
رزی: خواهش میکنم کمکش کنین...
تهیونگ: بدم میاد یه چیزو دو بار تکرار کنم. *داد*
رزی: میگم حالش خوب نیست! من در سال شاید کلا دو بار بیشتر نبینمش. اگه میخواین هدفش از این کارو بفهمین اون باید زنده بمونه!
جنی اصلا حالش خوب نبود و دیگه کمکم واقعا داشت جون میداد.
ولی فک کنم اون پسره که همش داد میزد دلش به حال جنی سوخت....
پارت بعدی فردا.
امروز حال هیچی ندارم...
۷.۸k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.